- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
2 بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
3 چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
4 مارهای سیه زلف به خود می پیچد تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
5 خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است