- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باز مرا در غمت واقعه جانی است در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است
2 دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد بر سر خوان غمت باز به مهمانی است
3 چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است
4 تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟
5 از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است
6 آه! که در طالعم باز پراکندگی است بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
7 رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ! نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
8 صبح وصالم بماند در پس کوه فراق روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
9 وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟ جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است
10 خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است