1 باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
2 از بتان حال دل گمشده میپرسیدم خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
3 در تب عشق به جان کندن هجران شدهام ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس
4 محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس
دیدگاهها **