آفتاب حسن طالع شد چو افکندی نقاب از جامی غزل 84

آفتاب حسن طالع شد چو افکندی نقاب

1 آفتاب حسن طالع شد چو افکندی نقاب حسن طالع بین که دیدم آن رخ چون آفتاب

2 در خیال خط مشکین تو با عارض به هم دمبدم چشم تر ما می زند نقشی بر آب

3 خاک آن در زیر سر شبها غنودن دولتی ست عمر بگذشت و ندیدم هرگز این دولت به خواب

4 می کند هر دم دل بیهوشم آن لب ها هوس مست رفت از دست و دارد همچنان ذوق شراب

5 داغ دل را آه های آتشین باشد نشان دود روزن می دهد آگاهی از سوز کباب

6 من که در میخانه با دردی کشان هم خانه ام خانه ام خواهد شد آخر در سر می چون حباب

7 گفته جامی نگیرد چون زر خالص رواج جز به اکسیر قبول طبع شاه کامیاب

عکس نوشته
کامنت
comment