حبذا پیر مغان کز فیض جام پاک او از جامی غزل 819

حبذا پیر مغان کز فیض جام پاک او

1 حبذا پیر مغان کز فیض جام پاک او خاک را باشد نصیب ای جان پاکان خاک او

2 گر چه رخش همتش جولان برون زین عرصه داشت خویش را بستم به صد سالوس بر فتراک او

3 باغبان روضه قدر باده گر بشناختی بر کنار چشمه کوثر نشاندی تاک او

4 رفتم آن خاک در از مژگان پی تسکین شوق آتش من تیزتر گشت از خس و خاشاک او

5 با خرد راز دهانش را چه آرم در میان قاصر است از فهم این سر نهان ادراک او

6 چند لاف چستی و چالاکی ای سرو چمن نیست چست این جامه جز بر قامت چالاک او

7 دامن جامی ز دست عشق صد جا چاک شد می ندارد عشق دست از دامن صد چاک او

عکس نوشته
کامنت
comment