1 ابوالفتح بیک آن گرامی جوان که رخت بقا سوی عقبی کشید
2 غریو از جهان خاست کان شاخ گل به آن تازگی پا ز دنیا کشید
3 چو تاریخ او خواستم عقل گفت ابوالفتح بیک از جهان پا کشید
1 جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
2 زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
1 چو افکنده ببیند در خون تنم را کنید آفرین ترک صید افکنم را
2 نیاید گر از دیده سیلی دمادم که شوید ز آلودگی دامنم را
1 به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
2 چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل که اعتماد بر آن مایهٔ حیل کردی