- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
جوانی با کمال ادب به اشتر ملقب بر دختری جمیله از مهتران قبیله جیدا نام عاشق شد و رابطه وداد و قاعده اتحاد میان ایشان محکم گشت. آن راز را از نزدیک و دور می پوشیدند و در اختفای آن حسب المقدور می کوشیدند، اما به حکم آنکه گفته اند: ,
2 عشق سریست که گفتن نتوان به دو صد پرده نهفتن نتوان
عاقبت راز ایشان بر روی روز افتاد و سر ایشان از نشیمن کمون به انجمن برون آمد، میان دو قوم ایشان جنگها انگیخته شد و خونها ریخته گشت قوم جیدا خیمه توطن از آن دیار برکندند و بار اقامت به دیار دیگر افکندند. ,
چون شداید فراق متمادی شد و دواعی اشتیاق متقاضی گشت روزی اشتر با یکی از دوستان خود گفت: هیچ توانی که با من بیایی و مرا در زیارت جیدا مددگاری نمایی، که جان من در آرزوی وی به لب رسیده و روز من در مفارقت او به شب انجامیده. ,
گفت: سمعا و طاعتا، هرچه گویی بنده ام و هرچه فرمایی به آن شتابنده. هردو برخاستند و راحله ها بیاراستند، یک روز و یک شب و یک روز دیگر تا شب راه بریدند تا شب را به آن دیار رسیدند، در شعب کوهی نزدیک به آن قوم فرود آمدند و راحله ها را بخوابانیدند. ,
اشتر آن دوست را گفت: برخیز و اشتر گمشده را سراغ کنان به این قبیله بگذر و با هیچ کس نام مبر مگر با کنیزکی فلانه نام که راعی گوسفندان و محرم رازهای پنهان وی است. سلام من به او برسان و از وی خبر جیدا پرس و موضع فرود آمدن ما او را نشان ده. ,
آن دوست گوید: من برخاستم و به آن قبیله درآمدم، اول کسی که مرا پیش آمد آن کنیزک بود، سلام اشتر رسانیدم و حال جیدا پرسیدم گفت: شوهر وی بر وی تنگ گرفته است و در محافظت وی آنچه ممکن است به جای می آرد اما موعد شما آن درختان است که در عقب فلان پشته است، باید که وقت نماز خفتن را آنجا باشید. ,
من زود برگشتم و آن خبر را به اشتر رسانیدم هر دو برخاستیم و آهسته راحله ها را می کشیدیم تا وقت موعود را به موعد معهود رسیدیم. ,
9 بودیم در انتظار با گریه و آه بنشسته به راه یار کز ره ناگاه
10 آواز حلی و بانگ خلخال آمد یعنی خیزید کامد آن چارده ماه
اشتر از جای بجست و استقبال کرد و سلام گفت و دست بوسید. من روی از ایشان برتافتم و به جانب دیگر شتافتم مرا آواز دادند که بیا هیچ ناشایستی در میان نیست و جز گفتگوی بر سر زبان نی. من باز آمدم و هر دو بنشستند و با هم سخنان از گذشته و آینده درپیوستند. ,
در آخر اشتر گفت که امشب چشم آن دارم که با من باشی و چهره امید مرا به ناخن مفارقت نخراش.ی جیدا گفت: لا والله این به هیچ گونه میسر نیست و کاری بر من ازین دشوارتر نی. می خواهی که باز آن واقعه های پیشین پیش آید و گردش ایام به تازگی ابواب شداید آلام بر من بگشاید؟ اشتر گفت: والله که تو را نمی گذارم و دست از دامنت نمی دارم. ,
13 هرچه آید گو بیا و هرچه خواهد گو بشو جیدا گفت: این دوست تو طاقت آن دارد که ه رچه من گویم به جای آورد؟ من برخاستم و گفتم: هرچه تو گویی چنان کنم و هزار منت به جان خود نهم و اگر چه جان من در سر آن رود و جامه های خود را بیرون کرد و گفت: این بپوش و جامه های خود را به من ده.
پس گفت: برخیز و به خیمه من درآی و در پس پرده بنشین. شوهر من خواهد آمد و قدحی شیر خواهد آورد و خواهد گفت: این شام توست، بستان. تو در گرفتن آن تعجیل مکن و اندک تعللی پیش گیر، آن را به دست تو خواهد داد یا بر زمین خواهد نهاد و برفت تا بامداد دیگر نخواهد آمد. ,
هر چه گفت چنان کردم چون شوهر وی قدح شیر آورد. من ناز دراز در پیش گرفتم. وی خواست که بر زمین نهد و من خواستم که از دست وی بستانم دست من بر قدح آمد و سرنگون شد و شیرها بریخت در غضب شد و گفت: این با من ستیزه می کند و دست دراز کرد و از آن خانه تازیانه ای از چرم گاو گوزن از پس گردن تا پشت دم بریده و به زور سرپنجه شدت و جلادت برهم پیچیده. ,
16 در سطبری نمونه افعی در درازی قرینه ثعبان
17 بود تصویر مار صنعت او لوح تصویر او تن عریان
برداشت و پشت مرا چون شکم طبل برهنه ساخت و چون طبال روز جنگ به ضربات متعاقب و نفرات متوالی بنواخت، نه مرا زهره فریاد که می ترسیدم که آواز مرا بداند و نه طاقت صبر که می اندیشیدم که پوست بر من بدراند. ,
بر آن شدم که برخیزم و به خنجر حنجره او را ببرم و خون او بریزم. باز گفتم فتنه ها به پای خواهد شد که نشاندن آن از دست هیچ کس نیاید، صبر کردم، مادر و خواهر وی آگاه شدند و مرا از دست او کشیدند، وی را بیرون بردند. ,
ساعتی برنیامد که مادر جیدا درآمد بر گمان آنکه من جیدایم من به گریه درآمدم و ناله برداشتم و جامه در سر کشیدم و پشت بر وی کردم گفت: ای دختر از خدا بترس و کاری که خلاف طبع شوهر است پیش مگیر که یک موی از شوهر تو خوشتر از هزار اشتر. ,
اشتر خود کیست که تو از برای وی محنت کشی و این شربت چشی؟ پس برخاست و گفت: خواهر تو را خواهم فرستاد تا امشب دمساز و همراز تو باشد و برفت بعد از ساعتی خواهر جیدا آمد و گریه برگرفت و بر زننده من دعای بد کرد به او سخن نگفتم در پهلوی من بخفت. ,
چون قرار گرفت دست دراز کردم و دهان وی را سخت بگرفتم و گفتم: اینک خواهر تو با اشتر است و من به جای او این همه محنت کشیدم این را پوشیده دار اگر نه هم شما فضیحت می شوید و هم من. اول وحشت تمام به وی راه یافت و آخر آن وحشت به مؤانست بدل شد و تا صبح آن قصه را می گفت و می خندید. ,
چون صبح بدمید جیدا درآمد چون ما را با هم بدید بترسید گفت: ویحک این کیست پهلوی تو؟ گفتم: خواهر تو و این نیک خواهریست مر تو را. پس گفت که وی اینجا چون افتاد؟ گفتم: این را از وی پرس که فرصت تنگ است جامه خود برگرفتم و به اشتر پیوستم و هر دو سوار شدیم و در راه درآمدیم. ,
در اثنای راه این قصیده را به وی بگفتم پشت مرا بگشاد و جراحتهای تازیانه را بدید و عذرخواهی بسیار کرد و گفت: حکما گفته اند: یار از برای روز محنت باید و اگر نه روز راحت یار کم نیاید. ,
25 دلا گر آیدت روزی غمی پیش چو یاری باشدت غمخوار غم نیست
26 برای روز محنت یار باید وگرنه روز راحت یار کم نیست