زنی بر دل ز مژگان زخم و داری ابروان از جامی غزل 406

زنی بر دل ز مژگان زخم و داری ابروان پنهان

1 زنی بر دل ز مژگان زخم و داری ابروان پنهان زهی شوخی که تیر اندازی و سازی کمان پنهان

2 تو مست خواب و من نظاره گر دزدیده در رویت چو آن دزدی که گل چیند به باغ از باغبان پنهان

3 میان مردمان رسوا شدم از اشک خویش آری نماند راز عاشق با دو چشم خون فشان پنهان

4 تنم از گریه غرق آب و دل پر شعله آتش که دیده ست آب را زینگونه آتش در میان پنهان

5 به عشقت پیش دشمن داستان گشتم چه خوش بودی اگر ماندی میان دوستان این داستان پنهان

6 چو گویم غنچه باغ لطافت آن دهان خواهم نباشد این معما بر ضمیر نکته دان پنهان

7 نه خاک جامی است این بلکه در زیر زمین کرده سگ کویت برای طعمه مشتی استخوان پنهان

عکس نوشته
کامنت
comment