- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گشت پرباد مفسدی را بوق برد نفسش نفیر بر عیوق
2 شد پی میل خویش مکحله جوی کرد صحرا و دشت در تک و پوی
3 اشتری یافت ناگهان ماده بهر مقصود خویش آماده
4 خواست با او شود به زودی جفت اشتر از کار سرکشید و نخفت
5 چون میسر نشد تمنایش بست چوبی به عرض بر پایش
6 پا بر آنجا نهاد و پیش خزید مرده ریگش به آنچه خواست رسید
7 بود در کار خود بدان تلبیس شد مصور به پیش او ابلیس
8 گفت ای بد سیر چه کار است این مایه صد هزار عار است این
9 هر که می بیند از شریف و وضیع از تو این صورت رکیک و شنیع
10 پیش ازان کاندر آن زند طعنت بر من از جهل می کند لعنت
11 به خدا تا من از عناد و جحود ز آدم و آدمی شدم مردود
12 هرگز این حیله در دلم نخلید وین قباحت به خاطرم نرسید
13 خود زنی در چنین مکاید گام من به تلقین آن شوم بدنام