-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کاملی بگذشت در آتش گهی چون بدید آتش زهش شد ناگهی
2 چون بهوش آمد رفیقی بر رسید کز چه مرغ عقلت از بر برپرید
3 گفت چون آتش بدیدم آن زمان برگشاد از حال خود آتش زفان
4 گفت هان تادر من از دون همتی ننگری از دیدهٔ بیحرمتی
5 زانکه چندانیم تاب وسوز هست وانگهی این هر شب و هر روز هست
6 ز تف و سوزی که من هستم دران مینپردازم بدین مشی خران
7 هرکه او درعشق چون آتش نشد عیش او درعشق هرگز خوش نشد
8 گرم باید مرد عاشق در هلاک محو باید گشت در معشوق پاک
9 در ره معشوق خود شو بی نشان تا همه معشوق باشی جاودان