زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی از امیرعلیشیر نوایی

امیرعلیشیر نوایی

امیرعلیشیر نوایی

امیرعلیشیر نوایی

زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی

1 زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی

2 ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی

3 طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی

4 ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما برآورده میان اهل دانش اسم پردانی

5 گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی

6 طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی

7 جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی

8 ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی

9 حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی

10 همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی

11 ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی

12 نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی

13 چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی

14 مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی

15 چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی

16 چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی

17 سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی

18 بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی

19 که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی

20 بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی

21 اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی

22 چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی

23 چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی

24 تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی

25 نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی

26 بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی

27 جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی

28 زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی

29 چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی

30 درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید میان قطره گندیده بحر آب حیوانی

31 چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی

32 صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی

33 شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی

34 وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی

35 ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی

36 کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی

37 ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی

38 شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی

39 ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی

40 قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی

41 زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی

42 وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی

43 ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی

44 نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی

45 بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی

46 قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی

47 کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی

48 زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی

49 نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی

50 نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی

51 کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی

52 نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی

53 وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی

54 اگر سود نکو امید باشد بار بربندی درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی

55 وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی

56 بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی

57 درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی

58 ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی

59 پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی

60 چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی

61 هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی

62 نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی

63 نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی

64 در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی

65 فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی

66 لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی

67 فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟

68 گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی

69 به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی

70 به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی

71 چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی

72 نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی

73 نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی

74 عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی

75 کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی

76 اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی

77 که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی

78 چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی

79 کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی

80 ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی

81 اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی

82 نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی

83 وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی

84 کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی

85 شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی

86 ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی

87 چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی

88 تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی

89 گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی

90 عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی

91 سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی

92 بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی

93 تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی

94 گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی

95 ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟

96 نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی

97 بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟ نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی

98 ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی

99 ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی

100 عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی

101 خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی

102 اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی

103 به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی

104 بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی

105 یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی

106 ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی

107 دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی

108 رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی

109 به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی

110 دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی

111 ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی

112 چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی

113 گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی

114 ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی

115 ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی

116 زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی

117 ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی

118 نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی

119 بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی

120 به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی

121 چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی

122 بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی

123 اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی

124 چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی

125 بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی

126 نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی

127 ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی

128 شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی

129 ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی

130 نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی

131 مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی

132 بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی

133 بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی

134 چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی

135 چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی

136 سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی

137 همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی

138 بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی

عکس نوشته