1 واعظ که خبر ندارد از جان خراب از شغل ملامتم ندارد خور و خواب
2 او گرم نصیحت است و من میگویم از دیده، به آب سرد، میریزد آب
1 تا لبت را میل سوی باده و پیمانه شد باده چون پیمانه از شوق لبت دیوانه شد
2 دل چو افتاد از سر کویت جدا، شد هرزهگرد عندلیب یک گلستان جغد صد ویرانه شد
1 ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا صلای گشت خزان میدهد بهار مرا
2 سواد زلف بتان است نسخه بختم سفیدبخت ندیده است روزگار مرا
1 هرچند در میانه اخوان تمیز نیست داند خرد که مصر سخن بی عزیز نیست
2 سررشته سخن همه چیز آورد به دست چون بنگری برون ز سخن هیچ چیز نیست