- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
شاعری پیش طبیب رفت و گفت: چیزی در دل من گره شده است و وقت مرا ناخوش می دارد و از آنجا فسردگی به همه اعضای من می رسد و موی بر اندام من برمی خیزد. ,
طبیب مردی ظریف بود، گفت: به تازگی هیچ شعری گفته ای که هنوز بر کسی نخوانده باشی؟ گفت: آری! گفت: بخوان! بخواند، باز گفت: بخوان! بخواند، گفت: برخیز که نجات یافتی، این شعر بود که در دل تو گره شده بود و خنکی آن به بیرون سرایت می کرد، چون از دل خود بیرون دادی خلاص یافتی! ,
3 چه شعر است این که چون نامش ز دانا بپرسی بر زبانش هرزه آید
4 و گر بر شربت بیمار خوانی تب محرق رود تب لرزه آید