-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
2 رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
3 چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
4 دارم امید منزلتی از دلت هنوز بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
5 هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
6 ما غسل توبه را به شط باده می کنیم از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
7 ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
8 ما و بهار، عالم افسرده را حزین داریم تازه، از نفس مشکبار خویش