شبی در صحبت پیری از عطار نیشابوری جوهرالذات 46

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

شبی در صحبت پیری بدم شاد

1 شبی در صحبت پیری بدم شاد نشسته در عیان عشق دلشاد

2 بدم اندر حضورش مانده خاموش ز سرّ عشق بُد آن پیر مدهوش

3 دمادم پیر در مستی اسرار شدی در حالت اسرار بیدار

4 وگر آهی زدی در عشق و هوئی شدی گردان بر من همچو گوئی

5 بسرگردان شدی مانند پرگار چنین گفتی بلند اینجاکه دیدار

6 نموی میربائی این چه باشد تو جانی و معانی این چه باشد

7 ترا خواهم که سلطان جهانی حقیقت مر مرا دیدار جانی

8 نظر پنهان مکن از من کنون تو چو هستی در حقیقت رهنمون تو

9 منم مسکین تو تو شاه مائی در اینجاگه یقین آگاه مائی

10 نمیبینم خودم اندر میانه ترا میخواهم اینجا جاودانه

11 ترا میخواهم و خود را نخواهم حقیقت نیک و هم بد را نخواهم

12 نبینم هیچ جز تو عین ددار سرای من کنون جانا پدیدار

13 جمالت چون نمودی پرده بردار وگرنه کن مرا ای دوست بردار

14 منم من چون توئی ای پردهٔ جان تو بودی مر مرا گم کردهٔ جان

15 کنون من نیستم هستی تو داری بلندی و یقین پستی تو داری

16 کنون من نیستم ای مایهٔ ناز تو باشی در میانه صاحب راز

17 کنون من نیستم ای جان جُمله تو باشی این زمان اعیان جمله

18 کنون من نیستم جانا تو باشی تو باشی این زمان اعیان تو باشی

19 کنون من نیستم هستی تو دائم بذات خویشتن پیوسته قائم

20 بگفتی این و گشتی پیر خاموش چو آمد نزدم آن پندار خاموش

21 سؤالی کردم از آن پختهٔ راز که با من گوی از آن اسرار خود باز

22 خبربودت در آن رازی که گفتی مرا گفتا که تو رازم شنفتی

23 بدو گفتم شنفتم حال چونست کز این اندیشه جانم پر ز خونست

24 مرا گفتا که ای جان و جهانم چگونه من که من چیزی ندانم

25 چگویم گفت اکنون من چگویم در اینجا و ترا من راز گویم

26 اگر یارت نماید ناگهی رخ ترا گوید ز عشق اینجای پاسخ

27 یقین آن دم مبین خود را در اسرار حقیقت هیچ چیزی جز رخ یار

28 حقیقت خود مبین تا دوست یابی چنان کاینجا وصال اوست یابی

29 بجز او هیچ اینجاگاه منگر عیان دید الاّ اللّه منگر

30 بجز او هیچ منگر در عیان تو حقیقت خود مبین اندر میان تو

31 حقیقت خود مبین و یاربین باش تو دید او عیان اسرار بین باش

32 حقیقت خود مبین و او ببین تو اگر هستی د راین سر پیش بین تو

33 حقیقت خود مبین در وی فنا باش چو رفتی محو او شو کل فنا باش

34 حقیقت خود مبین جز او حقیقت چنین باشد یقین سرّ شریعت

35 در آن دم چون وصال آید بدیدار حقیتق جان شود کل ناپدیدار

36 در آن دم هرکه آنجا خود نبیند حقیقت هیچ نیک و بد نبیند

37 بد و نیک از خدا دان جمله نیکوست حقیقت بد مبین چون جمله از اوست

38 هر آنکو خود ندید او جمله حق یافت در اینجا بود خود را حق حق یافت

39 دوئی برخاست تا یکی عیان شد حقیقت در یکی او جان جان شد

40 خطابش جمله با جانست اینجا که ذات کل یقین اعیانست اینجا

41 مبین عطّار خویش الاّ که هم یار حجاب خویشتن از پیش بردار

42 یقین میدان که بود تو خدایست از آن اینجاست دیدار بقایست

43 تو هستیّ و ولیکن تو نباشی چو او در تست آخر تو که باشی

44 چو ازوی دم زدی او گوی دائم که از ذات وئی در عشق قائم

45 چو از وی دم زدی او دیدهٔ تست حقیقت در یقین بگزیدهٔ تست

46 خدابین باش نی خود بین در اینجا که خود بین باشد اینجا خوار و رسوا

47 خدابین باش ای پاکیزه گوهر مگو هرگز که هستم نیز بهتر

48 از او گوی و وز او جوی آشکاره وز او کن در نمود خودنظاره

49 دوئی چون رفت او در تست موجود منی تو کنون از اوست مقصود

50 دوئی رفت و ترا او شد یگانه ازاو داری حیات جاودانه

51 بسی ره کردهٔ تا عین منزل گذر کرده رسیدی تا سوی دل

52 دل و جان هر دو با هم آشنا شد در اینجاگاه دیدار خدا شد

53 چو دیدارند هر دو در تن تو گرفته مسکن اندر مسکن تو

54 توئیّ تو یقین هم اوست بنگر توئی دیدار عین دوست بنگر

55 تو اوئی این زمان عطّار او تو چو او بینی یقین باشی نکو تو

56 تو اوئی این زمان در عالم خاک ترا بنموده رخ این صانع پاک

57 ترا اینجایگه بنموده دیدار بگفته مر ترا در سرّ اسرار

58 ترا اسرار کلّی رخ نمودست خودی خود ترا پاسخ نمودست

59 ترا زیبد که میگوئی به جز وی دگر چیزی یقین جوئی به جز وی

60 چو جستی یافتی اکنون مجو تو که او خود گوید و می من مگو تو

61 چو درجانست خود گوید اناالحق حقیقت خویش گوید راز مطلق

62 نموده خود بخود انجام و آغاز چو در جانست خود گفتست خود راز

63 چو درجانست اسرار جهان است ز دیدار تو دیدار جهانست

64 همی گویم منم چون تو نگوئی چنین عطّار رااینجا نجوئی

65 خداوندا تو میدانی که عطّار ترا میبیند اندر عین دیدار

66 نمیبیند وجود خویش جز تو نبیند هیچ چیزی بیش جز تو

67 بجز تو هیچ اینجاگه ندیدست که اندر تو حقیقت ناپدید است

68 بجز تو هیچ درعالم ندارد که دیدار تو جز دردم ندارد

69 کریما صانعا عطّار درویش حجابش برگرفتستی تو از پیش

70 نمودستی ورا اسرار خویشت که مخفی نیست هر اسرار پیشت

71 بتو دانا است مر عطّار اینجا بتو گویا است هر اسرار اینجا

72 تو درجان وئی پیوسته جاوید بتو دارد حقیقت جمله امّید

73 ز تو دارد معانی آخرِ کار هم اندر تو شدست او ناپدیدار

74 چنان امّیدوارم من در آن دم که گردانی مرا محو دو عالم

75 در آن دم عین دیدارم نمائی مرا از وصل انوارم نمائی

76 کنی اظهاربر من ذات پاکت چو آیم بیخود اندر زیر خاکت

77 کریما از کرم عطّار با تست حقیقت درجهان گفتار با تست

78 همه گفتارها ما را از این راز ابا تست و کنون کارم تو میساز

79 تو میدانی که عطّار است خسته در این وادی دل او شد شکسته

80 از این اشکستگی دریافت اسرار ز دیدار تو ای دانای اسرار

81 تو دانائی و جمله رهنمائی هر آنکس را که خواهی درگشائی

82 تو دانائی حقیقت ره نمودی در عطّار کلّی برگشودی

83 جواهرنامه گفت ازتو حقیقت نمود از تو عیان دید دیدت

84 ترادیدم از آن اسرار گفتم مر این گوهر من از فضل تو سُفتم

85 ترا دیدم که بیشک کار سازی ز فضلت در حقیقت بی نیازی

86 ترا بینم یقین تا آخر کار بنگذارم ترا یک دم ز دیدار

87 ترا بینم یقین تا وقت کشتن دمی از تو نخواهم دور گشتن

88 نخواهم گشت از تو یک زمانم که بیشک مر توئی جان و جهانم

89 در آن عالم توئی اینجای هم تو حقیقت هم وجود و هم عَدَم تو

90 در آن عالم یقین هستی عیان ذات که نور تست اندر جمله ذرّات

91 ترامیبینم و خود مینبینم از آن اینجایگه عین الیقینم

92 ترا میبینم و اینجا عیانست که دیدار توام اسرار جانست

93 ز وصل تست جانم گشته واصل شده مقصود از دید تو حاصل

94 ز شوقت در کفن دائم بنازم ز ذوقت در قیامت سرفرازم

95 ز شوقت محو گردانم در آن خاک همه اجسام در تو تا شوی پاک

96 ز شوقت لاشوم تا راز یابم ترا در عین کل اعزاز یابم

97 ز شوقت این زمان دیدار دارم دلی از شوق برخوردار دارم

98 منم بیچارهٔ کوی تو مانده کنونم جان و دل سوی تو مانده

99 منم در عشق تو مجروح مانده ابا دیدار تو با روح مانده

100 همه دیدارمیخواهم در آخر که گردانی مرا دید تو ظاهر

101 مرا بود تو میباید که دیدم کنون اینجا چو در بودت رسیدم

102 از آن بنمودیم اینجا ز هیلاج که تا بر سر نهم ازدست تو تاج

103 از آن بودم یقین بنمای تحقیق که از بود تو یابم جمله توفیق

104 تو بنمودی مرا اسرار اینجا بگفتی مر مرا اسرار اینجا

105 از آن بودم نما تا جان فشانم که جان چبود سرم با جان فشانم

106 از آن بودم نما ای ظاهر جان که هستی مر مرا تو دید اعیان

107 عیان ذات تو میخواهم از تو که گردد بر من اینجا روشن از تو

108 یقین شد این زمانم زانکه جانی از آن جان مرا هر دوجهانی

109 دوعالم را بتو دیدم در اسرار ولیکن پرده را از پیش بردار

110 مرا این پردهها بردار از پیش که تا من گردم اینجاگاه بیخویش

111 مرا این پرده باید تا درانی که تا یابم همه راز نهانی

112 کنونم پرده اینجاگه حجابست از آنم با تو اینجا صد عنانست

113 تو میدانی همه اسرار پنهان توئی بر جزو و بر کل واقفِ جان

114 تو میدانی همه اسرار اینجا که بنمودی همه دیدار اینجا

115 بدیدار تو جمله راز بینم امیدی هست کآخر باز بینم

116 امید از روی تست ای جان جانم که بیشک خود توئی راز نهانم

117 همه در تو شده اینجای فانی از آن اسرار جمله می تو دانی

118 زهی بود تو ناپیدا ز دیدار همه اندر تو تو خود ناپدیدار

119 همه باتست و و تو اندر میانه توئی آخر بقای جاودانه

120 همه باتست و تو عین الیقینی درون جملگی تو پیش بینی

121 همه باتست و تو خورشید ذاتی که ذات اینجایگه عین صفاتی

122 همه ازتست پیدا اصل از تست یقین شد این نفس چون وصل از تست

123 همه از تست بگشایم در اصل مرا بنمای اینجاگاه تو وصل

124 که آن را انتها نبود بدیدار همه اندر تو تو خود ناپدیدار

125 همه با تست اندر این میانه توئی آخر بقای جاودانه

126 از آن وصلم ببخش اینجایگه تو ببخشم در یقین آن پایگه تو

127 اگرچه وصل دیدار تو دارم در اینجا عین اسرار تو دارم

128 وصالت آنچه باقی هست اینجا مرا اینجایگه پیوسته بنمای

129 مرا آن وصل میباید که داری که من در آن کنم کل پایداری

130 مرا زان وصل اگر بخشی زمانی سوی کشتن نهندم رخ جهانی

131 که خواهم گفت اینجاآخرت اصل نمایم بعد از آن اینجایگه وصل

132 تو میدانی که خواهد گفت عطّار نمود عشق اینجاگه بیکبار

133 طمع از جان وز عالم بریدست که دیدار تو جانا باز دیدست

134 چو بردیدار تو او جان فشاند در این اسرار تو کی جان بماند

135 چنانم رازدان خویش کردی که در آخر مرا بی خویش کردی

136 در این بیخویشی و تنهائی من ذلیلی و غم و رسوائی من

137 تو دانائی که در این سرّ چگویم که از کویت فتاده در درونم

138 درون من توداری و برون تو حقیقت هستی اینجا رهنمون تو

139 درونم از تو پرنور است اینجا نهادم همچو منصور است اینجا

140 درونم صاف شد با وصل ای جان مرا شد در زمانه یار اعیان

141 بجز تو در درون خود نیابم از آن در اندرون خود شتابم

142 مرا در اندرون وصلست تحقیق از آن پیوسته زین اصلست توفیق

143 تو دانی بیشکی جان و جهانی ترا گفتم که راز من تو دانی

144 دمی عطّار از تو نیست خالی از آن کاینجا تجلّی جلالی

145 دمی عطّار بی یادت تواند دم اینجا زد که داند او نماند

146 تو درعطّاری و عطّار در تو فتاده غرقهٔ اسرار در تو

147 تو درعطّاری و عطّار اینجاست ترا پیوسته در اسرار اینجاست

148 تو درعطّاری و عطّار ماندست از آن دست ازدل و جان برفشاندست

149 تو درعطّاری و عطّار باقیست از آن هیلاج در اسرار باقیست

150 از آن عطّار در تو جانفشانست که دیدار تو اینجا روح از آنست

151 از آن عطّار اندر جوهر ذات یقین بنموده اینجا عین آیات

152 که میداند یقین کاینجاتو بودی درون جزو و کل بینا توبودی

153 تو ای عطّار این گفتار تا چند حقیقت گفتن اسرار تا چند

154 تو میدانی که یارت در درونست ترا بر جزو و بر کل رهنمونست

155 از او بین عین دیدارش حقیقت از او میدان تو اسرارش حقیقت

156 دلی میبایدم کین راز بیند من از هیلاج کلّی باز بیند

157 هنوزم چند تقریرست مانده همه از عین تفسیرست مانده

158 هنوزم چند اسرارست دیگر که خواهم گفت من از بعد جوهر

159 طریقی دیگرست ار باز دانی تو از هیلاج آن سر باز دانی

160 تو از هیلاج وصل کل بیابی وز آنجاگاه اصل کل بیابی

161 چو اصل کل در اینجاگه بیانست از آن اینجایگه کلّی عیانست

162 چو کلّت آرزو باشد در آخر ز هیلاجت شود اسرار ظاهر

163 جواهر نامهام بنگر بتحقیق ز هر یک بیت از آن برگوی توفیق

164 جواهرهای معنی بیشمار است ولی یک جوهر از کل پایدار است

165 ز هیلاجت کنم روشن عیان باز به بینی جوهر انجام و آغاز

166 جواهرنامهٔ عطّار بنگر هزاران نافهٔ اسرار بنگر

167 هزاران نافه در هر بیت پنهانست که گویا جملگی در ذکر جانانست

168 هزاران نافه میریزد ز یک حرف سزد گر پر کنی از نافها ظرف

169 زهی جوهر کجا جوهر شناسی که باشد مر ورا حدّ و قیاسی

170 که بشناسد جوهر را ز مهره کسی باید که باشد طرفه شهره

171 در این اسرارهای پر جواهر حقیقت میشود اسرار ظاهر

172 اگر دانا است ور نادانست در کار همه مرگست بیشک آخر کار

173 چه نادان و چه دانا بهر مرگست همه تا عاقبت داند که مرگست

174 حقیقت ترک کن تا زنده باشی بذات جاودان ارزنده باشی

175 جهان را ترک گیر و پادشه شو بنزد واصلان چون خاک ره شو

176 جهان را ترک کن تا شاه گردی ز شاهی بعد از آن آگاه گردی

177 تو ترک جمله کن کآنگاه شاهی حقیقت برتر از خورشید و ماهی

178 تو ترک خویش کن عطّار اینجا چو هستی صاحب اسرار اینجا

179 تو ترک خویش کن عطّار اکنون چو دیدی ذات اینجا بیچه و چون

180 تو ترک خویش کن گر دوست خواهی برو صورت پرست از دوست خواهی

181 سخن گفتی هم ازمغز و هم از پوست شدی واقف چو دیدی جملگی او

182 ز دنیا بهرهٔ تو بود گفتار که راندی نکتههای سرّ اسرار

عکس نوشته
کامنت
comment