-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت
2 سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را خرد به کار نیاید چو اینقدر بشناخت
3 دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد که او طریق صواب از ره خطر بشناخت
4 تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت
5 ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت
6 دلی که با همه عالم برابرت نکند به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت
7 کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت
8 نزاریی که نداند شناخت پا از سر به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت
9 نه همچنان سخن ناشناخت میگوید کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت