خواب بس ای از قائم مقام فراهانی قصیده-قطعه 8

1 خواب بس ای بخت خفته شب به سر آمد خیز که صبح است و آفتاب برآمد

2 خسرو انجم که دی بسیج سفر کرد اینک امروز باز از سفر آمد

3 آینه عالم ار به زنگ فرو رفت باز فروزان ز صیقل سحر آمد

4 دیده ز خواب و خمار شوی که گوئی دولت بیدارم این زمان به سر آمد

5 در بگشا، پرده بر فراز که اینک حلقه به جنبش فتاد و بانگ در آمد

6 بار دگر آن به خشم رفته ما را بر سر بیمار خود مگر گذر آمد

7 از بر ما برگرفت و محنت ما خواست فضل خدا بین که باز چون به بر آمد

8 شرم کنم گر کنم نثار رهش جان زان که به غایت حقیر و مختصر آمد

9 شکر قدومش بگو، نه شکوه جورش جورش اگر چه فزون ز حد و مر آمد

10 خواست که با ما کند ز بد بتر اما در نظر ما ز خوب، خوب تر آمد

11 جور خوش آید از آن که در چمن حسن سرو قدش هم ز ناز بارور آمد

12 سرو که آزاد و بی ثمر بود از چه سوری و نسرین و سنبلش ثمر آمد

13 خود ملک است آن پسر به صورت انسان یا پری اندر شمایل بشر آمد

14 زان لب و دندان به حیرتم که تو گوئی حقه مرجان و رشته گهر آمد

15 تا لب شیرین به گفتگو نه گشاید کی شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟

16 زنده شود جان از او چنان که مگر باز معجز دیگر زعیسی دگر آمد

17 خاصه چو ناگه ز در، درآید و گوید: مژده بده کز قدوم شه خبر آمد

18 خیز و به درگاه شه شتاب که اینک شاه بر اورنگ بارگاه برآمد

19 خسرو غازی ابوالمظفر عباس آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد

20 آن که مگر برق تیغ اوست که هر جا خرمنی از کفر دید شعله ور آمد

21 وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا ساحتی از صدق یافت جلوه گر آمد

22 صید شهان جمله وحش و طیر بود، لیک صید شه ماست هرچه شیر نر آمد

23 گر چه شکارش بهانه بود ولیکن در همه جا این حدیث مشتهر آمد

24 کز حد مسقو قرال روس به ناگاه رو به ولایات لیسه و خزر آمد

25 وز حد تفلیس لشکری به تغلب زی سپه ایروان به شور و شرآمد

26 شه چو شنید این سخن به صید برون تاخت تا به سر آن گروه بد سیر آمد

27 پس خبر آمد به شاه روس که اینک موکب شه هم چو سیل منحدر آمد

28 چاره ندید او جز آن که باز به مسقو راند و به حیلت ز راه صلح در آمد

29 لشکر تفلیس و گنجه نیز به ناچار جانب بنگاه خویش پی سپر آمد

30 جمله به عذر از خطای خویش که ما را دیو بدین کار زشت راه بر آمد

31 ورنه کفی خاک و مشتی از خس و خاشاک سیل دمان را چرا به رهگذر آمد

32 الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن جمله به سان جراد منتشر آمد

33 شاه به بخشود و گفت جرم عدو نیز چون طلبد زینهار مغتفر آمد

34 لیک قضا و قدر چو چشم به راهند تا چه صلاح ملیک مقتدر آمد

35 صاحب روس اندران کریوه وطن ساخت کش سر شیطان شکوفه شجر آمد

36 زین طمع او را که عهد شاهان بشکست نفع نیامد که سر به سر ضرر آمد

37 خواست که سود آورد ازین سفر اما مرگ همی سود او ازین سفر آمد

38 عهد شکن کام دل نیابد هرگز گرچه خداوند حشمت و حشر آمد

39 دادگرا آن یگانه گوهر رخشان چیست که هم تیغ تیز و هم سپر آمد

40 گر سپر دین نه تیغ تست پس از چه در کف تست آن که کف من کفر آمد

41 تیغ تو روز جهاد کافر تیغ است لیک به گاه حفاظ دین سپر آمد

42 شمس فلک مدرک قمر نبود لیک رای تو شمسی که مدرک قمر آمد

43 نور خور از روی ماه تست و گرنه مه زچه رو عاریت سنان زخور آمد

44 گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را دولت ایام زندگی به سر آمد

45 لیک ز روس ایمنی مجوی که دشمن هر چه بود خرد تر بزرگ تر آمد

46 چند هزاران خیل و حشم را گم شده کوار شماره یک نفر آمد

47 آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست باز نسیمی ز جا به شعله در آمد

48 کشور ما بین اگر چه حاکم پیشین کرد بد امروز خوب در نظر آمد

49 گر پدر پخته از حکومت ما رفت از پس او خام قلتبان پسر آمد

50 دشمن همسایه وانگهی شده نزدیک چون دو مصارع که دست در کمر آ مد

51 فرصت جوید نه صلح و شاه جهان را کاری در پیش سخت و پر خطر آمد

52 زان که هم اسباب صلح باید و هم جنگ جمع دو ضد کار چون تو پر هنر آمد

53 ورنه، نه باور کند خرد که به یک جا ماء معین جفت نار مستعر آمد

54 جز تو که داند که کار دولت و دین را از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد

55 ژاژ طبیبان بی خرد مشنو زانک فکر همین کار علت سهر آمد

56 خاصه به وقتی چنین از دل و دستت مخزن گیتی تهی ز سیم و زر آمد

57 عالم در خواب و شاه عالم بیدار یاور و یارش خدای دادگر آمد

58 جان و سر عالمی به عدل و به انصاف شاه چنین را فدای جان و سر آمد

59 دادگرا دور از آستان تو یک چند در سقرم هم چو عاصیان مقر آمد

60 ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه شرح دهم هر چه زین غمم به سرآمد

61 تا تو برفتی به جای خوان نوالت ما حضرم جمله پاره جگر آمد

62 گرچه برای من و عدوی من امسال از تو همه بیم و ضرب و سیم و زر آمد

63 لیک مرا ضرب و بیم و سیم و زر از تو جمله به یک طرز و طور در نظر آمد

64 زان که ترا خواهم و هران چه تو خواهی غایت آمال منش بر اثر آمد

65 دور ز بزم تو لطف خازن خلدم سخت تر از عنف مالک سقر آمد

66 آن توئی ای پادشاه بس که ز دستت تلخی حنظل حلاوت شکر آمد

67 ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد

68 افسر اگر بر سرم نهند تو گوئی بر سرم از دهر دهره و تبر آمد

69 خواب و نه بر خاک آستان توام سر چشم کجا آشنا به نیشتر آمد

70 ریزه خور خوان تست این که پس از تو ماحضرش جمله پاره جگر آمد

71 شکر خدا را که زنده ماندم چندانک خاک درت باز سرمه بصر آمد

72 شرط حیات رهی دعای تو باشد گرچه دعای شریطه مختصر آمد