عاشقی که از دهشت حبیب دلتنگ بود از جامی برستان 11

عاشقی که از دهشت حبیب دلتنگ بود و از وحشت رقیب پای در سنگ، آرزو می برد که کی باشد که آن ساده روی ریش برآورده باشد...

عاشقی که از دهشت حبیب دلتنگ بود و از وحشت رقیب پای در سنگ، آرزو می برد که کی باشد که آن ساده روی ریش برآورده باشد و پندار حسن از سر بیرون کرده تا بی تحاشی در خدمت او توانم بود و بی تکلف از صحبت او توانم آسود. ,

شنودم که چون موی از روی او برآمد و تازگی جمال آن پسر به سر آمد او نیز چون دیگران از راه تمنای او بنشست و دیده از تماشای او بربست. با وی گفتند: این خلاف آن است که می گفتی. گفت: من چه دانستم که این صید به هویی بخواهد گریخت و این قید به مویی بخواهد گسیخت. ,

3 در لغت خوانده ام که ریش پر است پیش دانشور لغت پرداز

4 لیکن آن پر کزو به وکر عدم می کند مرغ نیکویی پرواز

5 رونق حسن تو رفته ست ای پسر از نهال خشک سرسبزی مجوی

6 خط سبزت با سیاهی تیره شد حرف پندار جمال از دل بشوی

7 یک دو مویت کز زنخدان سرزده کرده یکسانت به پیران دو موی

عکس نوشته
کامنت
comment