عاشقی در گوشه ای بنشسته بود از جامی هفت اورنگ 39

عاشقی در گوشه ای بنشسته بود

1 عاشقی در گوشه ای بنشسته بود گفت و گو با خویش در پیوسته بود

2 هر دم از نو داستانی ساختی ناشنیده قصه ای پرداختی

3 گه ز مه گفتی گهی از آفتاب گاهی از برگ گل سنبل نقاب

4 گه ز قد سرو کردی نکته راست گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست

5 غافلی از دور آن را می شنید خاطرش زان هرزه گویی می رمید

6 گفت با وی کای به عشقت رفته نام عاشق از معشوق خود راند کلام

7 عاشق و نام کسان گفتن که چه گوهر وصف خسان سفتن که چه

8 گفت کای دور از نشان عاشقان فهم نتوانی زبان عاشقان

9 ز آفتاب و مه غرض یار من است سر این بر نکته دانان روشن است

10 گل که گفتم لطف رویش خواستم ذکر سنبل رفت و مویش خواستم

11 سرو چه بود قامت رعنای او من خسم رسته ز خاک پای او

12 گر تو واقف از زبان من شوی جز حدیث عشقش از من نشنوی

عکس نوشته
کامنت
comment