1 عاشقی را کز لب لعلی شرابش میدهند از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
2 هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
3 هرکه گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق لن ترانی چون کلیم آخر جوابش میدهد
4 حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
5 عاشقان تا باز نشناسند خون خود به حشر در سرانگشت بتان رنگ خضابش میدهند
6 ذرهای کاندر هوای مهر رویت رقص کرد حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
7 هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان میستانند و به منت زر نابش میدهند
8 هرکه باشد حب حیدر در دل او بیحساب ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
9 جا کند آشفتهوَش هرکس به کوی مرتضی کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند