یک قامت بلند به هر می کشیدنش از سعیدا غزل 393

یک قامت بلند به هر می کشیدنش

1 یک قامت بلند به هر می کشیدنش بالا برآید آب لطافت ز گردنش

2 دست که می رسد که گریبان او کشد صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش

3 میدان ترکتاز خیالات او منم جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش

4 جان عزیز نیست اگر جسم او چرا نازکتر از خیال نماند به من تنش

5 دیگر به خویش باز نیاید به سال ها یک بار هر که از بر خود دید رفتنش

6 من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه کیفیت شراب دهد لب مکیدنش

7 دارم بتی و شکر سعیدا که روی او دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش

عکس نوشته
کامنت
comment