-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
2 بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
3 درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
4 ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
5 ز سحر قوم خبر داد معجز موسی زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
6 ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
7 تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد