خنده ای زد دهنت رسته دندان بنمود از جامی غزل 269

خنده ای زد دهنت رسته دندان بنمود

1 خنده ای زد دهنت رسته دندان بنمود وز رگ جان گره غصه به دندان بگشود

2 هست گویی ز لطافت ذقنت وز خوبان کس درین عرصه چو تو گوی لطافت نربود

3 جیب جانم که شد از دست غمت چاک بدوز تاری اندر شکن زلف تو انگار نبود

4 همه کس کشته خود می درود بخت نگر که دلم مهر و وفا کشت و غم و درد درود

5 هستم از مردمک دیده خود غرقه به خون که چرا دوش در آغوش خیال تو غنود

6 رود نیلی ست روان سوی تو ای مصر جمال چشم گریان که شد از سنگ جفای تو کبود

7 بس که جامی پی پابوس تو هر سوی دوید پای او سود ولبی بر کف پای تو نسود

عکس نوشته
کامنت
comment