1 شوخی که بلای دل و دین افتاده ست برخاک ره از خانه زین افتاده ست
2 او پرتو خورشید جمال ازل است از وی چه عجب گر به زمین افتاده ست
1 شب خرد آن ناصح شیرین خطاب کرد مشفق وار آواز عتاب
2 گفت جامی فکرت بیهوده چند سودن این کلک نافرسوده چند
1 ای شده زندان درم مشت تو بند بر آنجا ز هر انگشت تو
2 پیش که ایام کند رنجه ات گردش او تاب دهد پنجه ات
1 قبله همت خدای شناس هست بر نعمت خدای سپاس
2 خاصه بر نعمتی که دیر بقاست در جهان تا جهان به جاست به جاست