1 سفله ای می خواست عذر عارفی کز آمدن سوی تو مانع مرا اشغال گوناگون بود
2 گفت خامش کن که گر سویم نیاید چون تویی منت ناآمدن از آمدن افزون بود
1 ای ز وجود تو نمود همه جود تو سرمایه بود همه
2 مبدع نوی و کهن ما تویی هست کن و نیست کن ما تویی
1 از حسن آن بصری نافذ بصر نکته ای آرند عجب مختصر
2 کز دل غفلت زده گر دم فشاند آن نفس پاک که حجاج راند
1 ای ز کرم چاره گر کارها مرهم راحت نه آزارها
2 روشنی دیده بینندگان پردگی پرده نشینندگان