مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه از جامی غزل 764

مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه است این

1 مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه است این سر من خاک ره او اگر آن کج کله است این

2 همه حسن است و ملاحت همه لطف است و صباحت نه بت چارده ساله که مه چارده است این

3 شده بر هر سر راهش سپهی جمع ز خوبان بشکن گو سپه شه که شه صد سپه است این

4 نه مرا بستر لعل است شب اندر ته پهلو که ز خون مژه بسته جگر ته به ته است این

5 چو شب از محنت فرقت اگرم روز سیه شد نکنم ناله ازان مه که ز بخت سیه است این

6 من و ویرانه محنت که به شبهای جدایی دل خو کرده به غم را شده آرامگه است این

7 به رهت پست فتاده ست سر جامی بیدل قدمی رنجه کن آخر نه کم از خاک ره است این

عکس نوشته
کامنت
comment