آتشی از رخ چرا افکنده از جهان ملک خاتون غزل 41

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما

1 آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما

2 سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم در غم هجران تو بر باد شد سامان ما

3 ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما

4 هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما

5 ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما

6 گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما

عکس نوشته
کامنت
comment