چند فروزم چراغ از علم آه خویش از جامی غزل 502

چند فروزم چراغ از علم آه خویش

1 چند فروزم چراغ از علم آه خویش بزم مرا ده فروغ از رخ چون ماه خویش

2 بیرهی از حد گذشت تیغ سیاست بکش درد سر عاشقان دور کن از راه خویش

3 هر که به میم دهانت چشم گشاید چو «هی » میل کشم به دیده اش از «الف » آه خویش

4 شیخ سحرخیز یافت ذوق شراب صبوح ساخت دعای قدح ورد سحرگاه خویش

5 ذکر قدت در چمن رفت به بانگ بلند سرو خجالت کشید از قد کوتاه خویش

6 دل ز سجود درت مرتبه قرب یافت بنده ز خدمت شود خاصگی شاه خویش

7 روی نکوی تو خواست جامی ازین پس مدار دور ازین خاک در روی نکوخواه خویش

عکس نوشته
کامنت
comment