روستایی از ملا احمد نراقی مثنوی طاقدیس 166

ملا احمد نراقی

آثار ملا احمد نراقی

ملا احمد نراقی

روستایی مست قمصر نام او

1 روستایی مست قمصر نام او سبز و خرم هم در و هم بام او

2 راستی از مردم آن روستا این حکایت کرد روزی مرمرا

3 کاندرین رستا یکی صیاد بود چابک و چالاک نیک استاد بود

4 با رفیقی روزی از بهر شکار شد برون از ره به سمت کوهسار

5 همچو خوبان عراقی هر طرف بهر صیدی تیر و پیکانشان بکف

6 گرچه بر کفشان کمان تیر بود مرغ دلشان صید هر نخجیر بود

7 آهویی در پای کوهی یافتند تیر بر کف سوی او بشتافتند

8 یا غزال الحی یا ظبی الحمی انت فی البیداء ترعی بالهواء

9 یا غزالی انت ترعی بالدلال تبتغی الخضراء والماء الزلال

10 انظر الصیاد یعدو فی قفاک طایر السهم یطیر فی هواک

11 هان و هان ای آهوی دشت ختا ای غزال شاخ و سم زرین ما

12 مست و سرخوش در میان لاله زار می چری اندر کنار جویبار

13 در کمین تو بسی صیاد هست گر تورا نی یاد او را یاد هست

14 از بلای تیرشان پرهیز کن بر فراز کوه عزت خیز کن

15 کوه عزت چیست کنج عزلتی از بد و از نیک عالم خلوتی

16 جان بابا راست می گویم سخن بر سر هر ره بود صد راهزن

17 در سر هر کوچه ای صیادهاست مسجد و محراب پر شیادهاست

18 گر بیابان پر ز دزد ابتر است دزد شهر از دزد صحرا بدتر است

19 در بیابان جامه و نان می برند در میان شهر ایمان می برند

20 هر دکان بنشسته صیادی کمین صید جویان از یسار و از یمین

21 بر فراز منبر آن شیوا زبان هست صیادی و تیرش در دهان

22 هم به محراب آن امام پر اوند سجه اش دامست و دستارش کمند

23 هر که می آید به شهر ای خوش خرام جمله صیادند از خاص و عوام

24 چون سپیده سر زند از کوهسار جمله برخیزند از بهر شکار

25 جیب و دامنشان پر از دام و تله هر طرف گردند بهر چلچله

26 دام چبود این نگاه گرمشان گردن کجشان زبان نرمشان

27 دام چبود بوسشان و لوسشان خنده و روهای پر سفروسشان

28 این سلام ناشتای تندشان آستین نو جوال قندشان

29 دام چبود مسجد و محرابشان این نماز و وعظ و آب و نانشان

30 جبه و عمامه و تحت الحنک در تشهدها نشستن بر ورک

31 این امامت می کند آن اهتمام این کشد او را و آن این را به دام

32 کوچه و بازار و دشت ای ارجمند دام در دام و کمند اندر کمند

33 خویش را هر شب دهم تا صبح پند هین نیفتی بامدادان در کمند

34 سر برون ناورده از خلوت هنوز صد لویش افزون فتادستم به پوز

35 پا برون ننهاده صبح از آستان گشته بر پایم دو صد دام استوان

36 آن دو صیاد الغرض تیغ آختند جانب آهوی مسکین تاختند

37 تیر افکندند آهو رم گرفت شد به کوه و ترک اسپرغم گرفت

38 همچو عنقا جانب سنگار رفت رو به سوی گنبد دوار رفت

39 کوه نی خرطوم پیل چرخ پیر بد سرش تا سینه نافش زمهریر

40 نردبان آسمان هفتمین خم ز ثقل بار آن پشت زمین

41 آن دو صیاد از پی آن پویه ساز صید جویان از نشیب و از فراز

42 از پی آهو بر آن که بر شدند زآنچه در وهم آیدت برتر شدند

43 کوه پیمودند تا هنگام شام اوفتادند اندران در چام چام

44 راه باریک و شب تاریک تار قله کوه و نهیب تندبار

45 نی دلیلی تا نماید راهشان نی چراغی جز شرار آهشان

46 در کمرگاهی شدند آنجا مقیم با هزاران ترس و لرز و خوف و بیم

47 چون سر از مشرق برآورد آفتاب خویش را دیدند در صد پیچ و تاب

48 راه بس باریک چون موی میان یک وجب بل کمترک پهنای آن

49 تا نشیب کوه زانجا صد طناب تا به بالا آنچه ناید در حساب

50 گر به بالا بنگری افتد کلاه ور به پایین کی رسد مد نگاه

51 راه باریک و هزاران تاب و پیچ نی ز انجامش خبر دارند هیچ

52 دست از جان شسته در حبل الورا ره سپردندی به انگشتان پا

53 این یکی در پیش آن از پس روان دل پر از هول و زبان لاحول خوان

54 شد پلنگی ناگهان پیدا ز دور کامدی بالا و غریدی چه صور

55 آمدی تا در بر آن رهروان بسته شد ره هم بر ایشان هم بر آن

56 گر سر مویی شدی کج هر کدام می ندیدی کس الی یوم القیام

57 ایستادند آن دو صیاد و پلنگ روبروی یکدگر در راه تنگ

58 مدتی در یکدگر نگریستند مامشان بر حالشان بگریستند

59 همچو آن بیچاره مرد محتضر کش ابویحیی بود پیش نظر

60 عاقبت زایشان یکی لب باز کرد با پلنگ این گفتگو آغاز کرد

61 کای شه دشت و امیر کوهسار ای تو بر شیران و میران شهریار

62 ما دو تن از دوستان حیدریم شیر حق را بنده ایم و چاکریم

63 چاکران شیر یزدانیم ما اندر اینجا زار و حیرانیم ما

64 امت شیر خدا عزوعلا ره بده ما را درین کوه بلا

65 گر تو هستی گربه ی شیر خدا ما سگ اوئیم راهی ده به ما

66 خواجه تاشانیم در درگاه او ره بده ما را بحق جاه او

67 این سخن را چون شنید آن جانور در چپ و در راست افکند او نظر

68 پس دو پنجه کرد بر کوه استوار خویش را آویخت اندر کوهسار

69 پنجه زد بر سنگی و شد سرنگون خویش را آویخت آنجا واژگون

70 سرنگون شد ره به صیادان گذاشت پس گذشت آنکو در اول جای داشت

71 چونکه آمد بگذرد آن دو یمین ناجوانمردی گرفتش آستین

72 با نخستین گفت سوی من نگر بین چسان می افکنم این جا نور

73 گفت جانا ناجوانمردی مکن کادمی را افکند از بیخ و بن

74 ای ستمگر تیشه بیحد می زنی تیشه ها بر ریشه خود می زنی

75 ای ستمگر ریشه خود را مکن تیشه ها بر ریشه مردم مزن

76 ای که بردی تیشه تا بالای سر می زنی بر پای خود آهسته تر

77 بند آن ناصح در آن راهی نکرد ترک بدخویی و گمراهی نکرد

78 چون محاذی گشت با آن بیزبان چوب دستی کوفت بر چنگال آن

79 شد رها چنگش ز دامان حجر سرنگون می رفت این المستقر

80 بر کمر می خورد کوه و سنگ تیز شد سراپای وجودش ریز ریز

81 مردمی اندر نهان آن پلنگ بد نهان اندر چو آتش جوف سنگ

82 در نهاد آن پلنگی و سگی ناجوانمردی و ظلم بدرگی

83 ای بسا درنده گرگ دیوخو ای لباس آدمی بنموده زو

84 گرگهای آدمیزاد ای پسر باشد از گرگ بیابانی بتر

85 آن برد از گله گاهی یک دبر این به یکدم می خورد هفتصد شتر

86 آن ز میشی دنبه ای گر می کند این شتر با بار در حلق افکند

87 آن پلنگ مرد و با آن خیره مرد بین که دست انتقام حق چه کرد

88 آمد او با یار خود از که فرود بر لب یک چشمه بنشستند زود

89 دست و رو شستند با هم در طرب کان ستمگر گفت یا ویل و کرب

90 هر دو چشمش خود گرفته با دو کف می دوید از تاب و درد از هر طرف

91 سر همی زد بر زمین با درد چشم تا برون از کاسه افتادش دو چشم

92 پنجه اش بی پنجه ای را زور کرد دست غیرت هر دو چشمش کور کرد

93 ای ستمگر هان و هان بیدار باش اندکی آهسته زین هنگار باش

94 کاه مظلومان بهنگام سحر آسمان را بشکند پشت و کمر

95 در سحرگه آنکه آهی می کند کی ملک شه با سپاهی می کند

96 از شکست دل بترس ای چیردست کان به جان صد درست آرد شکست

97 با ضعیفان پنجه در پنجه مکن پنجه و بازوی خود رنجه مکن

98 پنجه ی او گر بپیچی دادگر پیچدت بازو و دست و پا و سر

99 گفت با فرزند خود آن برزگر ندروی جز آنکه کشتی ای پسر

100 این عملهای تو تخمست ای قوی بردهد روزی و آن را بدروی

101 این ستمها تخم مزرع روزگار می دهد این تخم روزی برگ و بار

102 آه مظلوم آفتاب تیرماه می رساند زود باران گیاه

103 ورنه دوران می رساند بار تو پر کند از بار تو انبار تو

104 ناله ی مظلوم نفخ آتش است آتش از آن نفخ تیز و سرکش است

105 زین دمیدن این شرر سرکش بود پنبه زار جانت پر آتش بود

106 ورنه روزی این شرر خود سرکشد خانمانت را همه در بر کشد

107 زآنچه میکاری در این دشت ای عمو می نگردد یاوه یک ارزن ازو

108 حبه حبه خوشه ها آرد سترگ خوشه خوشه خرمنی گردد بزرگ

109 پرده داریهای دار امتحان می برد لیکن ز خاطرهایشان

110 می کند این آب در شیر کسان گله اش را برد سیلی ناگهان

111 می نداند او که این سیلاب درد حاصل آبیست کاندر شیر کرد

112 کم فروشی می کند این ماه و سال دخل خود افزون سگالد در خیال

113 گرد آرد آن فزونها در دکان سال آخر شد ندارد جز زیان

114 چیره دستان قدر برخاستند آنچه کم داد او دوچندان کاستند

115 فاش دزدد این و ایشان از نهان ورنه آخر چون تهی ماند دکان

116 گر نباش دزد در دکان او کو فزونیهای صد چندان او

117 زین نمط هرکس گرفتار خود است نیک را پایان نکو بد را بد است

118 آری اما چشم عبرت بین کجاست تا ببیند آنچه می آید بجاست

119 وآنچه آن نبود بجا ماند همی گر کشندش با رسنها عالمی

120 میر شهری از امارت اوفتاد روزگارش باز بستد آنچه داد

عکس نوشته
کامنت
comment