- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
سگی از هر طعمه بی بهره بر در دروازه شهر ایستاده بود، دید قرصی نان گردان گردان از شهر بیرون آمد و روی به صحرا نهاد سگ در دنبال وی دوان شد و آواز داد که ای قوت تن و و ای قوت روان، آرزوی دل و آرام جان! عزیمت کجا کرده ای و روی به کجا آورده ای؟ ,
گفت: در این بیابان با جمعی از سرهنگان از گرگان و پلنگان آشنایی دارم، احرام زیارت ایشان بسته ام. ,
سگ گفت: مرا مترسان که اگر به کام نهنگ و دهن پلنگ در رفته ای من در قفای توام. ,
4 آنم که به عمر خویش هرگز خالی نشدم ز آرزویت
5 گر گرد همه جهان بگردی ساکن نشوم ز جستجویت
6 آنان که جز به نان نبود زنده جانشان دارند رو به خدمت دونان برای نان
7 گر فی المثل ز دست کسان صد قفا خورند همچون سگ گرسنه دوند از قفای نان