- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
2 شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
3 جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
4 تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
5 خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
6 مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
7 چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود همای من قناعت می کند با استخوان خود
8 حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود