1 عریان ز لباس معرفت عوری چند دارند چه حال، زنده در گوری چند
2 در تیه ضلالتند بیمعرفتان چون خانه بی در و در او کوری چند
1 از شیشه نه می در دل مخمور فرو ریخت انوار تجلیست که بر طور فرو ریخت
2 گلچین چمن دامن گل را ز خجالت چون دید گل روی تو از دور، فرو ریخت
1 من لبالب آروز، لیک آرزوی دل یکیست عالمی پر از شهید و غمزه قاتل یکیست
2 خواه سوی کعبه رو خواهی ره بتخانه گیر کوی عشق است این به هر جا میروی منزل یکیست
1 بیدرد خستهای که به درمان شد آشنا شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
2 از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به