آبستن شعری از حسین منزوی اشعار پراکنده 127

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

آبستن شعری است ، شب

1 آبستن شعری است ، شب

2 تا دست­های جوان پیرزاد

3 از پهلوی دریده­ ی رودابه

4 همراه اشک و خون

5 جنینی بی­جان

6 بیرون کشد

7 بی شک، خدایان

8 زیباترین فرزندان­شان را

9 در بسترهای گناه

10 می­سازند

11 اما،

12 این نطفه

13 در کدام ساعت بسته شد

14 که سقط سرنوشتش

15 رنج کندن چاه را

16 از روی دست­های نابرادر

17 بر می­دارد

18 و طلسم هفت خوان را

19 تا ابد، ناگشوده

20 می­گذارد

21 آیا

22 به جای سیمرغ

23 موی کدام اهریمن را

24 در آتش

25 افکنده بودیم؟

26 نمازت

27 پیشاپیش

28 حکم خاکساریِ کعبه را

29 رقم زده بود

30 به هنگام که هنوز،

31 «ابراهیم»

32 ابراهیم نبود

33 سجاده­ات دامن بود و

34 مهرت

35 دکمه­ ی پیراهن

36 که اشک­ها

37 بر قنوتت چکید

38 و گناه جهان را،

39 شُست

40 به اقتدای تو

41 تکبیری زدم

42 که اسرافیل از خواب اعصار،

43 سراسیمه

44 فراجَست

45 قیامتی نبود

46 قد قامتی بود

47 بی صور

48 به بلندای دار منصور

49 تا خون را به اعتراف وا دارد

50 که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید

51 الا

52 به اشک

53 بیا،

54 بر سر رنگ­ها

55 نجنگیم

56 آبی

57 یا

58 سفید

59 در،

60 اگر

61 تو بازش کنی

62 رخنه­ یی است

63 در دیوارهای سنگ و پیشانی

64 همسایه،

65 سنگ می­اندازد

66 و گیلاس­ها

67 در حوض خالی

68 می­افتند

69 سنگ­ها

70 خواب کودک را

71 به هم می­زنند

72 کبوتر را

73 می­پرانند

74 اما،

75 سرانجام

76 فرو

77 می

78 افتند

79 ساعت

80 از صدای هیچ زنگی

81 نمی­هراسد

82 و عشق

83 با سوت هیچ پاسبانی

84 توقف نمی­کند

85 پایمال آفتاب

86 در خیابان

87 و سنگسار چراغ در کوچه

88 برق چشم­های ما را ،

89 خاموش نخواهد کرد

90 من

91 که با تکه­ای از آسمان

92 در دست

93 می­رسم

94 و تو

95 که با گل یاسی

96 بر سینه

97 در می­گشایی

98 شب

99 در قرق سگ­هاست

100 با این همه

101 تاک­های ما

102 در تاریکی نیز

103 رو به انگور

104 می­خزند

105 ( اشعار حسین منزوی )

106 لکه ­های خون

107 در آب

108 حل نخواهند شد

109 امروز چه روزی است؟

110 که تن­ها و پیرهن­ها

111 زخم­ها و

112 وصله ­ها را

113 معاوضه می­کنند

114 پیش از آن که

115 فشار دو دست افسونگر

116 بر شقیقه ­ها

117 مغزها را

118 از چین­های خاکستری

119 صاف کند

120 امروز را به خاطر بسپاریم

121 که تابستان گرمش می­شود

122 و دهمین شمع روشن را نیز

123 خاموش می­کند

124 شنبه

125 از گنبد

126 فرود می­آید

127 و به چیدن شنبلیدی می­رود

128 که از قلب جهان

129 روییده است

130 چه روزی است امروز !

131 قهوه­ای

132 منفرد

133 تلخ

134 معطر

135 امروز را به خاطر بسپاریم

136 گرسنگی­ ام

137 قدیمی است

138 به عشق که رسیدی

139 قوت مرا،

140 با مشت و شتاب،

141 پیمانه کن

142 از بد حادثه

143 به سراغ تو

144 نیامده­ام

145 از پیراهنت دستمالی می­خواهم

146 که زخم عتیقم را ببندم

147 و از دهانت بوسه ­یی

148 که جهانم را

149 تازه کنم

150 من

151 تو را

152 برای شعر

153 بر نمی­ گزینم

154 شعر، مرا

155 برای تو

156 برگزیده است

157 در هشیاری

158 به سراغت

159 نمی ­آیم

160 هر بار

161 از سوزش انگشتانم

162 در می­ یابم باز،

163 نام تو را ، می ­نوشته ام

164 تو را کنار چه بگذارم

165 که یک­دستی چشم­ اندازت

166 به هم نخورد؟

167 در آشپزخانه

168 کتاب شعری

169 در کتابخانه

170 گلدان گل

171 در گلخانه

172 سنتور هزار زخم

173 و در شرابخانه

174 سجاده­ ی آفتاب رو

175 با این همه زیباترین قاب تو

176 بستری است

177 که میان دفترها و گلدان­ها و

178 سنتورها و سجاده­ ها

179 برایت می­ گسترم

180 توانی

181 هر منظره را

182 زیبا کنی

183 اما

184 هشدار!

185 که قطره خونی

186 در چمنزار

187 سرخ ­تر از قطره خونی

188 بر مخمل سرخ است

189 کدام هستی را

190 دل بسته ­ای؟

191 آن که در آفتاب

192 می­ بالد؟

193 یا آن که در سایه­ ی درونت

194 می­پوسد؟

195 گلویت را می ­دری

196 تا از آوازت

197 رازی بسازی

198 و هم­چنان

199 هزار گهواره­ ی خالی را

200 تکان بدهی

201 می­دانم که عشق

202 گزارش نیست

203 اما تا نفهمم

204 در اختیارم نیستی

205 و تا در اختیارم نباشی

206 به تمامی

207 دوستت نخواهم داشت

208 چیزی بگو

209 نخواه که

210 خاموشی و

211 فراموشی

212 قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

213 می ­توانی

214 باور کنی

215 یا

216 باور نکنی

217 اما

218 کسی با من

219 نفس می­کشید

220 وحشتناک است

221 اما

222 باید

223 باور کنی که

224 در تنهایی هم

225 تنها

226 نیستی

227 از هر کجا آغاز کنی،

228 زودتر است و

229 و به هرجا فرود آیی

230 دیر

231 دلتنگ

232 از گریوه

233 می­گذری

234 دلواپس از درّه

235 سرازیر می­شوی

236 و به ویرانه­ یی

237 می­رسی

238 که ترنج ­هایش را

239 برده ­اند و

240 رنج­هایش را

241 برایت

242 گذاشته­ اند.

243 کسی را

244 نفرین مکن

245 با ساعتی که زنجیرش

246 دست و پایت را

247 سنگین کرده است

248 تو حتا

249 حنظل را هم

250 در این باغ

251 به هنگام

252 نخواهی چید

253 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

254 این درخت جوان

255 چه می­گوید:

256 هر نهالی که برکنند،

257 به جاش

258 جنگلی سرکشیده ، می­روید

259 های جلاد سروهای جوان!

260 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

261 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

262 شب بی­ حصار و عریان

263 دشمن به چار سویش

264 و هر شهاب ناگاه

265 تیری است در گلویش

266 مرگی است خواب بر همه آوار

267 تنها به خیره بیدار

268 چشم من است و شب که نمی­خوابد

269 ما

270 مانده­ ایم و

271 ماه نمی­تابد

272

273 هولی است با ستاره ­ی لرزان

274 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

275 و وحشتی است با عشق

276 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

277 بادی غریب می­ وزد

278 آیا

279 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

280 من ایستاده ­ام که برآید ماه

281 شب با من ایستاده پریشان

282 اما کمند کینه وری امشب

283 ماه مرا

284 به چاه کشیده است

285 شعری نوشت عاشق:

286 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

287 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

288 معشوق خواند و پرسید:

289 تو سیب خورده­ای هیچ

290 عاشق نوشت : نه !

291 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

292 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

293 من سیب خورده ام اما،

294 سیب بهشت ، نه !

295 خورشید را نه بار چرخاندند

296 و کوفتندش

297 بر

298 سر من

299 ….

300 از سوی جنگل گردبادی

301 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

302 و خاک در چشم جهان پاشید

303 می گفت:

304 جنگل

305 خوابش آشفته

306 از قارقار شوم زاغان هراسان

307 و از تقاتق مسلسل بود

308 و آن برگ

309 که صبح پایان را

310 به چشم عاشقان

311 پاشید

312 وز خون جوشان تو

313 رنگین شد

314 زبان سرخ جنگل بود

315 می ­گفت:

316 جنگل پر از مرد و مترسک بود

317 غربال می­کردند

318 سرب گدازان را مترسک­ها

319 و سینه ­ی مردان مشبک بود

320 دور می­شوم

321 پل نگاه می­کند مرا

322 پل مسافران بی شمار دیده است

323 مثل من عابران خسته را

324 پل هزارها هزار دیده است

325 پشت سر نگاه می­کنم

326 پل به جانب افق نگاه می­کند:

327 شاید آن مسافر بزرگ!

328 £

329 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

330 با سکون آب­های مرده و

331 صبوری بزرگ پل

332 آه ! … من دلم برای رودها

333 ـ مسافران جاودانه ـ

334 لک زده است

335 مثل سیب سرخ قصه­ ها

336 عشق را

337 از میان

338 دو نیمه

339 می­کنیم

340 نیمه ­یی از آن برای تو

341 نیمه ­ی دگر برای من

342 بعد …

343 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

344 پاره­ یی از آن برای روح

345 پاره­ ی دگر

346 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر