-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رباعی
2 1
3 دستی که به دست من بپیوندد نیست
4 صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
5 زنجیر ، فراوانِ فراوان اما
6 چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
7 حسین منزوی
8 ————–
9 2
10 از راست صدای گفتگو می آید
11 وز چپ همه بانگ های و هو می آید
12 بیگانه ز هر دو من سراپا گوشم
13 کآواز تو از کدام سو می آید ؟
14 حسین منزوی
15 ————-
16 3
17 بعد از تو نمی برند دل ، دخترها
18 از من ، حتی از تو پری رُخ ترها
19 با اینان سنجشِ تو دانی چیست ؟ :
20 سنجیدن آفتاب با اخترها
21 حسین منزوی
22 —————
23 4
24 حُسنی داری بقدر شیداییِ من
25 لطفی داری بقدر گنجاییِ من
26 بازو بگشا و سینه را عریان کن
27 آغوشی شو بقدر تنهاییِ من
28 حسین منزوی
29 —————–
30 5
31 عاشق به هوای دیدنت می آید
32 با شوقِ به برکشیدنت می آید
33 آه ! ای گلِ آتشین ، شقایق ! هشدار
34 این دست برای چیدنت می آید
35 حسین منزوی
36 ——————-
37 6
38 آه ای شنل ات بهار و تن پوشت گل
39 یک لحظه نمی کند فراموشت گل
40 راز تو همان راز بهار است آری
41 نازک تنم ! ای تمام آغوشت گل
42 حسین منزوی
43 جوجه ی بی پناه من چه کسی
44 آتش افکند و سوخت در شررت؟
45 وای از این شعله کز درون و برون
46 هم به بال و پر است و هم جگرت
47 دشمن جان تو ز جوهر توست
48 که به تاراج داد برگ و برت
49 فاجعه این همه بزرگ نبود
50 می زد آتش غریبه ای اگرت
51 خونش از خون توست آنکه زده است
52 بی ترحم شرر به خشک و ترت
53 آنکه زد آنسوی فراموشی
54 همه درها و کرد دربدرت
55 سر کند تا دمی به بیخبری
56 نگرفته ز هیچ سو خبرت
57 آنچه دشمن نکرد با دشمن
58 با تو کرد او و باز بیشترت
59 باغبان تو بود می باید
60 گم شد از خویش و شد همه تبرت
61 کودک بیگناه من ! اینک
62 پدر پرگناه خیره سرت
63 با هزاران امید خیره شده
64 در تو و چشم آشتی نگرت
65 که ببخشی اگر دوباره ، شود
66 از همین نیمه راه هم سفرت
67 تا امین باشد و امان بخشد
68 از بدِ تیرهای کینه ورت
69 تا که با آب چشم بنشاند
70 آتش از برگ و بار و بال و پرت
71 وصله ی تن کند تو را به خوشی
72 وز بد حادثه شود سپرت
73 بازگشته پر از پشیمانی
74 تا نهد سر به خاک رهگذرت
75 کودک مهربان من ! بگشا
76 بر در انگشت می زند پدرت .
77 حسین منزوی
78 وقتی که تو روز آفتابی را
79 در کوچه ی پرسه های پاییزی
80 با حس زنانه دوست میداری
81 احساسِ غرور میکند خورشید
82 وقتی که سحر، هنوز خواب آلود
83 از بستر خود، کناره می گیری
84 شب با خورشید کینه می ورزد
85 کو را ز تو دور میکند خورشید
86 هر صبح که بار می دهی با لطف
87 در مقدم خویش عاشقانت را
88 پیش از همه با صدای بیدارش
89 اعلام حضور می کند خورشید
90 در غلتاغلت خواب قیلوله
91 وقتی که شعاع آرزومندش
92 از پنجره بر تن تو می تابد
93 احساس سرور می کند خورشید
94 گفتند: زمین خاکی از جذبه
95 در حیطه آفتاب می چرخد .
96 اما تو که راه می روی گویند :
97 بر خاک عبور می کند خورشید
98 وقتی به غروب چشم می دوزی
99 پیش از رفتن برای فردا صبح
100 از چشم تو کاسه ی بلورش را
101 سر شار ز نور می کند خورشید
102 آنک آفاق، غرق لبخندی
103 آمیخته با رضایت و لذت
104 انگار که از تو خاطراتی را
105 در خویش مرور می کند خورشید …
106 ( اشعار حسین منزوی )
107 این سان که میخورد نفسم در گلو گره
108 این سان که می دهد همه جا بوی نیستی
109 بی آنکه ، خوب و بد ، خبری از تو بشنوم
110 احساس می کنم که تو در شهر نیستی
111 مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
112 هریک بسان جویِ روان گشته ی غمی
113 وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
114 رود غمی به جانب دریای ماتمی
115 اما تو نیستی و در این پرسه بی تو من
116 جویی غریب و خسته و تنها و تک رو ام
117 دریای من تویی و در این جستجوی کور
118 سرگشته در هوای تو گمگشته میدوم
119 دریای من ! کجات بجویم ؟ که هرطرف
120 مرداب گونه ای است نهان در مسیر من
121 کی میشود نشان تو – مرغابیان تو –
122 چونان طلایه ی تو عیان در مسیر من
123 حسین منزوی
124 صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب
125 می آیی و سمند تو را عشق در رکاب
126 روشن به توست چشمم و در پیشوازِ تو
127 کوچکترین ستاره ی چشمانم آفتاب
128 بِشکُف که چتر باز کنی بر سرِ جهان
129 ای باغ نرگس ! ای همه چون غنچه در نقاب
130 ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
131 از صد سراب رد شده ام در هوای آب
132 ساقی!خمار می کُشدم گر نیاوری
133 از آن میِ هزار و دوصد ساله ام شراب
134 با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
135 ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب
136 بیدار اگر به مُژده ی وصلت نمی شوند
137 با بیم تیغ تیز برانگیزشان زخواب
138 آری وجودِ حاضر و غائب شنیده ام
139 ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب
140 با شوق وصل ، دست ز عالم فشانده ایم
141 جز تو به شوق ما چه کسی می دهد جواب؟
142 ( اشعار حسین منزوی )