هر صبح ، چون از نادر نادرپور اشعار پراکنده 92

نادر نادرپور

آثار نادر نادرپور

نادر نادرپور

هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها

1 هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها

2 از نیش ناگهانی زنبور آفتاب

3 آماس می کند

4 تهران چو کرم پیر

5 در پیله ای تنیده ز ابریشم غبار

6 دار می شود

7 دردی نهفته در دلش احساس می کند

8 هر ظهر ، چون زبان تب آلود برگ ها

9 طعم شراب تلخ و گس آفتاب را

10 احساس می کند

11 من همچو کرم پیر

12 در پیله ای تنیده ز ابریشم خیال

13 از هوش می روم

14 شعری نگفته در دلم آماس می کند

15 (اشعار نادر نادرپور)

16 ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی

17 دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود

18 تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی

19 زیرا حریر سینه ی او بسترت بود

20 در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر

21 می خفت خندان مردمک های کبودت

22 آه ای طلسم جاودان کبریایی

23 با من چه ها می کرد جادوی وجودت

24 بر پنجه های کوچک بی ناخن تو

25 هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد

26 لبخند تو در خواب ناز بیگناهی

27 می ماند چندان بر لبت تا آب می شد

28 بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود

29 چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد

30 احساس می کردم که کس جز من پدر نیست

31 وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد

32 پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم

33 از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن

34 اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن

35 در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن

36 اما تو همچون زنبقی در من شکفتی

37 از عطر شیرینت مرا سرشار کردی

38 اندیشه های تیره را از من گرفتی

39 در من امید خفته را بیدار کردی

40 در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم

41 آن شب که درد زادنت بیداد می کرد

42 هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست

43 آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد

44 کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

45 زنبورهای نور ز گردش گریخته

46 در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

47 گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته

48 کف بین پیر باد درآمد ز راه دور

49 پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

50 آن روز ، میهمان درختان کوچه بود

51 تا بشنود راز خود از فال روشنش

52 در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت

53 هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد

54 او دست های یک یکشان را کنار زد

55 چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

56 آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه

57 شب را ز لابلای درختان صدا زدند

58 از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها

59 گویی هزار چلچله را در هوا زدند

60 شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت

61 هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود

62 هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند

63 کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود

64 (اشعار نادر نادرپور)

65 چون پوپکی که می رمد از زردی غروب

66 تا از دیار شب بگریزد به شهر روز

67 خورشید هم گریخته است از دیار شب

68 اما پرش به خون شفق می خورد هنوز

69 من نیز پوپکم

70 من نیز از غروب غم بی امید خویش

71 خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز

72 اما شب است و دفتر زرکوب آسمان

73 با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها

74 از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز

75 من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش

76 خونین شده ست ککلم از پنجه ی عقاب

77 این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است

78 رنگین شده ست بال من از خون آفتاب

79 در چشم من ، غبار شب و دانه های شن

80 پرکرده جای خواب فراموش گشته را

81 من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش

82 در پشت سر گذاشته یاد گذشته را

83 کنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب

84 از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم

85 ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است

86 پرواز را به نام تو آغاز می کنم

87 (اشعار نادر نادرپور)

88 عقاب پیر نگون بخت آفتابم من

89 که شعله های شفق سوخت شاهبالم را

90 درین کویر بلا کیست تا تواند راند

91 ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را

92 چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

93 که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم

94 چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام

95 که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم

96 من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد

97 که دستی از بدن گرم شب بریده مرا

98 من آسمان شبم در حباب سربی ابر

99 که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا

100 دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست

101 چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن

102 چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده

103 در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن

104 تبی نماند که در من عطش برانگیزد

105 عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود

106 چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد

107 شبی که در نفسش گرمی نوازش بود

108 کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب

109 تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد

110 جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد

111 که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد

112 شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم

113 نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست

114 دلم به پرتو غمناک ماه خرسند است

115 که در غبار افق ، برق آفتابی نیست

116 (اشعار نادر نادرپور)

117 در آن شهر تاریک از یاد رفته

118 که ویران شد از فتنه ی روزگاران

119 شبی بر ستون بسته ای دید سعدی

120 که نامش نپرسید از رهگذاران

121 چو ماری که بر دوش ضحک خفته

122 گره خورده زنجیر بر بازوانش

123 عطش ، آتش افشانده در تار و پودش

124 غضب ، لرزه افکنده در زانوانش

125 گذر کرد و از او نپرسید سعدی

126 که ای مرد برگشته ایام چونی ؟

127 ندانست کاین بر ستون بسته هر شب

128 چو فرهاد نالیده در بیستونی

129 ندانست سعدی که این مرد تنها

130 ز روز ازل بر ستون بسته بوده

131 ندانست کز روزگاران پیشین

132 همه شب پریشان و دلخسته بوده

133 بسا کس که از گردش آسمان

134 درین خاکدان زاده و درگذشته

135 ولی این نگون بخت ، بر جای مانده

136 چو سنگی که سیلابش از سر گذشته

137 شگفتا !‌ که این مرد شوریده خاطر

138 ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را

139 نه تقدیر او بند بر پای او زد

140 که در دست خود داشت تقدیر خود را

141 من آن بر ستون بسته ی شوربختم

142 که بازیچه ی دست بیداد خویشم

143 مگر شعر ،‌ زنجیر فریاد من شد

144 که خودش بر ستون بست فریاد خویشم

145 (اشعار نادر نادرپور)

146 تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم

147 چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم

148 صدا در سینه ام چون آه می لرزد

149 چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم

150 قلم در دست من بیگاه می لرزد

151 نمی دانم چه باید گفت

152 نمی دانم چه باید کرد

153 به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین

154 سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین

155 چنین گفتم در آن نامه

156 اگر چرخ فلک باشد حریرم

157 ستاره سر به سر باشد دبیرم

158 هوا باشد دوات و شب سیاهی

159 حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی

160 نویسند این دبیران تا به محشر

161 امید و آرزوی من به دلبر

162 به جان من که ننویسند نیمی

163 مرا در هجر ننماید بیمی

164 من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم

165 ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم

166 ولی امروز می دانم

167 نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد

168 نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد

169 دوات شب نمی اید به کار من

170 نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من

171 حریر گونه ام را نامه خواهم کرد

172 سر مژگان خود را خامه خواهم کرد

173 حروف از اشک خواهم ساخت

174 مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت

175 (اشعار نادر نادرپور)

176 ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت

177 عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست

178 گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم

179 اما چه توبه ها که درین آرزو شکست

180 گویی مرا برای تو زادند و آسمان

181 دیگر ترا نخواست که از من جدا کند

182 دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم

183 گوش گران به ناله ی من آشنا کند

184 سوگند من به ترک تو بشکست بارها

185 اما طلسم طالع من ناشکسته ماند

186 ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم

187 پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند

188 کنون درین نشیب بلاخیز عمر من

189 کز زندگی به جانب مرگم کشیده است

190 دیگر مرا امید رها کردن تو نیست

191 زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است

192 تنها تویی که در خم این راه پر هراس

193 خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم

194 دیگر تو آن طلسم نئی ، سای ی منی

195 آخر چگونه سایه ی خود را راها کنم

196 (اشعار نادر نادرپور)

197 او بود ، او که زندگیم را تباه کرد

198 او بود کانچه بود به باد فنا سپرد

199 او بود کانچه در دل من خانه کرده بود

200 از من ربود و برد و ندانم کجا سپرد

201 او بود ، او که زندگیم را به خون کشید

202 وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد

203 چون ‌آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی

204 خندید و شمع سوخته را سرفکنده کرد

205 گفتم که شور عشق وی از سر بدر کنم

206 اما خدا نخواست ، دریغا !‌ خدا نخواست

207 وان شیوه های نغز که عقلم به کار بست

208 بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست

209 دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود

210 آری ، جز این نبود که پابند او شوم

211 چونناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت

212 از لب برون نیامده در دل فروشوم

213 کنون من و خیال من و انتظار من

214 وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست

215 گر بایدم گریختن از چنگ این خیال

216 جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست

217 (اشعار نادر نادرپور)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر