نمی شه غصه ما از حسین منزوی اشعار پراکنده 15

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

نمی شه غصه ما رو يه لحظه تنها بذاره؟

1 نمی شه غصه ما رو يه لحظه تنها بذاره؟

2 نمی شه اين قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟

3 دوست دارم يه دست از آسمون بياد،ما دو تا رو

4 ببره از اينجا و اونور ِ ابرا بذاره

5 دلامون قرار گذاشتن هميشه با هم باشن

6 رو قرارش نکنه يهو دلت پا بذاره

7 دلم از اون دلای قديمیه ،از اون دلا!

8 که مي خواد عاشق که شد پا روی ِ دنيا

9 يه پا مجنونه دلم به شوق ليلی که می خواد

10 بارو بنديلو ببنده سر به صحرا بذاره

11 تو دلت بوسه مي خواد من مي دونم ، اما لبت

12 سر ِ هر جمله دلش مي خواد، يه اما بذاره

13 بی تو دنيا نمي ارزه تو با من باش و بذار

14 همه ی دنيا منو هميشه تنها بذاره

15 من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بکنم

16 اگه زندگی برام چشم ِ تماشا بذاره

17 ( اشعار حسین منزوی )

18 شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

19 جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی

20 می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

21 می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

22 چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت

23 ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی

24 هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

25 می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی

26 ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت

27 وی ورق خورده ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی

28 چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد

29 گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

30 حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

31 این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

32 حسین منزوی

33 از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو

34 ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

35 جان تهی به راه نگاهت نهاده ام

36 تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو

37 گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان

38 من چنگ التجا زده ام در طناب تو

39 ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان

40 سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو

41 یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان

42 اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو

43 گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس

44 دریای دیگری نه و آری سراب تو

45 جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار

46 واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو

47 اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود

48 آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

49 هلا يهودي سرگردان

50 عنان قافله برگردان

51 به جز تو سوده نخواهد شد

52 دري گشوده نخواهد شد

53 كسي در آنسوي درها نيست ؟

54 و يا براي تو در وا نيست ؟

55 ملال بي پروپالي را

56 سوال خانه ء خالي را

57 دوباره سوي كه خواهي برد؟

58 برآستان كه خواهي مرد ؟

59

60 اگرچه خانه ء ما ديگر

61 به روي من نگشايد در

62 هنوز كودكي ام آنجاست

63 زن عروسكي ام آنجاست

64 اتاق كوچك آن خانه

65 غريبوار و خموشانه

66 اگرچه ساكت دلتنگي است

67 هنوز پنجره اش رنگي است

68

69 دلم مسافر خواب آلود

70 در ان اتاق خيال اندود

71 چو روح كهنه ء سرگردان

72 هنوز مي پلكد حيران

73 به جست و جوي كسي شايد

74 كه ازكنار تو مي آيد

75

76 ميان من و دلم آري

77 دري ست بسته و ديواري

78

79 عنان قافله برگردان

80 دلا ! يهودي سرگردان

81 حسین منزوی

82 می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود

83 خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویران‌تری بود

84 مردی که در خواب‌هایش، همواره یک باغ می‌سوخت

85 آن‌سوی کابوس‌هایش، خورشید نیلوفری بود

86 وقتی که سنگ بزرگی‌، بر قلب آینه می‌زد

87 می‌گفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!

88 می‌گفت با خود:کجا رفت آن ذهن پالوده‌ی پاک

89 ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود

90 افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاب‌اش،

91 زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوش‌باوری بود

92 طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد،

93 تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود

94 افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه،

95 تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود

96 دردا که دیری‌ست دیگر، شور سحرخیزی‌اش نیست

97 آن چشم‌هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود

98 دردا که دیری‌ست دیگر، زنگ کدورت گرفته‌ست

99 آیینه‌ای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود

100 اکنون به زردی نشسته‌ست، از جرم تخدیر و تدخین

101 انگشت‌هایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود

102 ( اشعار حسین منزوی )

103 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت ؟

104 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت

105 از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم

106 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت

107 چون بره می چرید بهشت همیشه را

108 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت

109 دیو و فرشته از ازل ،هم خانه بوده اند

110 در خلوت کدام دل این هر دو جا نداشت ؟

111 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود

112 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت

113 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت

114 بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت

115 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید

116 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت

117 پایان رنج های من و تو ؟ مپرس آه !

118 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت

119 حسین منزوی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر