-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
2 خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویرانتری بود
3 مردی که در خوابهایش، همواره یک باغ میسوخت
4 آنسوی کابوسهایش، خورشید نیلوفری بود
5 وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آینه میزد
6 میگفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!
7 میگفت با خود:کجا رفت آن ذهن پالودهی پاک
8 ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود
9 افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاباش،
10 زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوشباوری بود
11 طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد،
12 تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود
13 افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه،
14 تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود
15 دردا که دیریست دیگر، شور سحرخیزیاش نیست
16 آن چشمهایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود
17 دردا که دیریست دیگر، زنگ کدورت گرفتهست
18 آیینهای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود
19 اکنون به زردی نشستهست، از جرم تخدیر و تدخین
20 انگشتهایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود
21 ( اشعار حسین منزوی )
22 هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت ؟
23 کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت
24 از سنگ و صخره سر زدم از دره رد شدم
25 دریا شدن مرا به چه کاری که وانداشت
26 چون بره می چرید بهشت همیشه را
27 آدم اگر که کار به کار خدا نداشت
28 دیو و فرشته از ازل ،هم خانه بوده اند
29 در خلوت کدام دل این هر دو جا نداشت ؟
30 شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
31 ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت
32 چون مرگ می کشید کمان تیر سرنوشت
33 بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
34 سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
35 کاری به ترد بودن آیینه ها نداشت
36 پایان رنج های من و تو ؟ مپرس آه !
37 چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت
38 حسین منزوی