شب دیر پای سردم، از حسین منزوی اشعار پراکنده 66

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم

1 شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم

2 سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم

3 تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها

4 تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم

5 همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم

6 تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

7 من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم

8 به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم

9 تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان

10 که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

11 غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت

12 صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟

13 صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟

14 نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟

15 تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان

16 که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

17 ( اشعار حسین منزوی )

18 آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟

19 چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!

20 از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد

21 آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران

22 رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،

23 رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران

24 ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!

25 ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!

26 داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،

27 از خون هزار لاله بر بیرق بهاران

28 یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟

29 نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران

30 هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،

31 برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران

32 سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین

33 هر یک سری بریده است بر دار شاخساران

34 باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ

35 خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

36 باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر

37 شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)

38 حسین منزوی

39 رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

40 اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

41 تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

42 دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

43 با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

44 سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

45 ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم

46 عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

47 بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،

48 دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

49 می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،

50 می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

51 آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟

52 دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

53 دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

54 یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

55 هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید

56 وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

57 حسین منزوی

58 شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني

59 مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !

60 خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را

61 به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني

62 بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد

63 كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني

64 شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من

65 اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني

66 يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند

67 سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»

68 نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني

69 اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟

70 حسین منزوی

71 درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست

72 آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

73 در من طلوع آبي آن چشم روشن

74 ياد آور صبح خيال انگيز درياست

75 گل كرده باغي از ستاره در نگاهت

76 آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

77 بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را

78 از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

79 ما هر دُوان خاموش خاموشيم ،‌ اما

80 چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست

81 ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم

82 امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

83 دور از نوازش هاي دست مهربانت

84 دستان من در انزواي خويش تنهاست

85 بگذار دستت راز دستم را بداند

86 بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست

87 حسین منزوی

88 اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر

89 چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر

90 با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم ؟

91 اي دوست ! اي از غم غربت من به من آشناتر

92 من با تو از هيچ ،‌ از هيچ توفان هراسي ندارم

93 اي ناخداي وجود من ! اي از خدايان خداتر!

94 اي مرمر سينه ي تو در آن طرفه پيراهن سبز

95 از خرمن ياس ،‌ در بستر سبزه ها دلرباتر

96 اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم

97 از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر

98 بگذار راز دلم را بداني : تو را دوست دارم

99 اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر

100 آري تو را دوست دارم ،‌وگر اين سخن باورت نيست

101 اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر

102 حسین منزوی

103 چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟

104 بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

105 چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟

106 سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟

107 چه شیرین نشستی به تخت وجودم

108 خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟

109 فروغ که از چشم من می گریزی ؟

110 و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟

111 شدم شاد تا خنده کردی به رویم

112 تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

113 لب تشنه ام از تو کامی نگیرد

114 فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟

115 تو از دختران ترنج طلایی ؟

116 و یا از پری های آبی ؟ چه هستی ؟

117 تو را از تو می پرسم ای خوب خاموش

118 چه هستی ؟ خدا را جوابی ، چه هستی ؟

119 حسین منزوی

120 عشقت آموخت به من رمز پريشاني را

121 چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را

122 بوي پيراهني اي باد بياور ، ور نه

123 غم يوسف بكشد ، عاشق كنعاني را

124 دور از چاك گريبان تو آموخت به من

125 گل من غنچه صفت ، سر به گريباني را

126 آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت

127 مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را

128 ليلي من ! غم عشق تو بنازم كه كشي

129 به خيابان جنون ، قيس بياباني را

130 اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش

131 داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را

132 همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟

133 آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را

134 ( اشعار حسین منزوی )

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر