به ساعت نگاه از حسین پناهی اشعار پراکنده 25

حسین پناهی

آثار حسین پناهی

حسین پناهی

به ساعت نگاه می کنم:

1 به ساعت نگاه می کنم:

2 حدود سه نصف شب است

3 چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم

4 و طبق عادت کنار پنجره می روم

5 سوسوی چند چراغ مهربان

6 و سایه های کشدار شبگردان خمیده

7 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

8 و صدای هیجان انگیز چند سگ

9 و بانگ آسمانی چند خروس

10 از شوق به هوا می پرم چون کودکیم

11 و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است

12 آری از شوق به هوا می پرم

13 و خوب می دانم که

14 سالهاست که مُرده ام…!

15 “حسین پناهی”

16 من زندگی را دوست دارم

17 ولی از زندگی دوباره می ترسم!

18 دین را دوست دارم

19 ولی از كشیش ها می ترسم!

20 قانون را دوست دارم

21 ولی از پاسبان ها می ترسم!

22 عشق را دوست دارم

23 ولی از زن ها می ترسم!

24 كودكان را دوست دارم

25 ولی از آینه می ترسم!

26 سلام را دوست دارم

27 ولی از زبانم می ترسم!

28 من می ترسم ، پس هستم

29 این چنین می گذرد روز و روزگار من

30 من روز را دوست دارم

31 ولی از روزگار می ترسم

32 حسین پناهی

33 درختان می گویند بهار

34 پرندگان می گویند ، لانه

35 سنگ ها می گویند صبر

36 و خاک ها می گویند مصاحب

37 و انسان ها می گویند «خوشبختی»

38 امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،

39 در طلب نور !

40 ما نه درختیم

41 و نه خاک .

42 پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،

43 باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

44 حسین پناهی

45 کهکشانها کو زمینم؟

46 زمین کو وطنم؟

47 وطن کو خانه ام؟

48 خانه کو مادرم؟

49 مادر کو کبوترانم؟

50 من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…

51 حسین پناهی

52 در انتهای هر سفر

53 در آیینه

54 دار و ندار خویش را مرور می کنم

55 این خاک تیره این زمین

56 پاپوش پای خسته ام

57 این سقف کوتاه آسمان

58 سرپوش چشم بسته ام

59 اما خدای دل

60 در آخرین سفر

61 در آیینه به جز دو بیکرانه کران

62 به جز زمین و آسمان

63 چیزی نمانده است

64 گم گشته ام ‚ کجا

65 ندیده ای مرا ؟

66 حسین پناهی

67 نیم ساعت پیش ،

68 خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

69 سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

70 و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،

71 آواز که خواند تازه فهمیدم ،

72 پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

73 حسین پناهی

74 ما چيستيم ؟!

75 جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،

76 که خاطرات کهکشان هارا

77 مغشوش ميکند!

78 حسین پناهی

79 بی تو

80 نه بوی خاک نجاتم داد

81 نه شمارش ستاره ها تسکینم

82 چرا صدایم کردی

83 چرا ؟

84 سراسیمه و مشتاق

85 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

86 نشان به آن نشان

87 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

88 و عصر

89 عصر والیوم بود

90 و فلسفه  حسین پناهی

91 و رسالت من این خواهد بود

92 تا دو استکان چای داغ را

93 از میان دویست جنگ خونین

94 به سلامت بگذرانم

95 تا در شبی بارانی

96 آن ها را

97 با خدای خویش

98 چشم در چشم هم نوش کنیم

99 حسین پناهی

100 شب در چشمان من است

101 به سیاهی چشمهایم نگاه کن

102 روز در چشمان من است

103 به سفیدی چشمهایم نگاه کن

104 شب و روز در چشم های من است

105 به چشمهایم نگاه کن

106 پلک اگر فرو بندم

107 جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

108 حسین پناهی

109 به من بگوييد

110 فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم

111 چگونه

112 خورشيدي را تصوير مي كنيد

113 كه ترسيمش

114 سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟

115 حسین پناهی

116 انسانم !

117 ساکت ، چون درخت سیب !

118 گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !

119 و بارور ، چون خوشه ی بلوط !

120 به جز خداوند ،

121 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

122 حسین پناهی

123 نیستیم !

124 به دنیا می آییم

125 عکس ِ یک نفره می گیریم !

126 بزرگ می شویم ،

127 عکس ِ دو نفره می گیریم !

128 پیر می شویم ،

129 عکس ِ یک نفره می گیریم …

130 و بعد

131 دوباره باز

132 نیستیم

133 حسین پناهی

134 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

135 چون من که آفریده ام از عشق

136 جهانی برای تو !

137 (اشعار حسین پناهی)

138 ما

139 در هیأت پروانه ی هستی

140 با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !

141 برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد

142 یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

143 اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم

144 سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

145 (اشعار حسین پناهی)

146 خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش

147 مایيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم

148 هر پسين

149 اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست

150 نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين

151 مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟

152 حسین پناهی

153 سلام

154 خداحافظ!

155 چیز تازه ای اگر یافتید،

156 بر این دو اضافه کنید

157 تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.

158 “حسین پناهی”

159 در انتهای هر سفر

160 در آیینه

161 دار و ندار خویش را مرور می کنم

162 این خاک تیره این زمین

163 پاپوش پای خسته ام

164 این سقف کوتاه آسمان

165 سرپوش چشم بسته ام

166 اما خدای دل

167 در آخرین سفر

168 در آیینه به جز دو بیکرانه کران

169 به جز زمین و آسمان

170 چیزی نمانده است

171 گم گشته ام ‚ کجا

172 ندیده ای مرا ؟

173 کفش، ابتکار پرسه های من بود !

174 و چتر، ابداع  بی سامانی هایم !

175 هندسه، شطرنج سکوت من بود!

176 و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

177 با فنجانی چای هم می توان مست شد!

178 اگر اویی که باید باشد، باشد …

179 بی تو

180 نه بوی خاک نجاتم داد

181 نه شمارش ستاره ها تسکینم

182 چرا صدایم کردی

183 چرا ؟

184 سراسیمه و مشتاق

185 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

186 نشان به آن نشان

187 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

188 و عصر

189 عصر والیوم بود!

190 ایستاده و آرام

191 به سمت آینه می‌خزم

192 با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها

193 و تازه می‌شود دل

194 از تماشای دو مروارید درخشان

195 بر کیسه

196 ‌ی

197 پاره پوره‌ی صورتم

198 .

199 جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود

200 !

201 کدام بود؟

202 این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

203 حرام دیدارش کردم؟

204 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

205 عشق را چگونه می شود نوشت

206 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

207 که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت

208 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

209 وگرنه چشمانم را می بستم

210 و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:

211 من تو را، او را

212 کسی را دوست می دارم.

213 به آتش نگاهش اعتماد نکن

214 لمس نکن

215 به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

216 به سرزمینی بی رنگ

217 بی بو ، ساکت

218 آری…

219 بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو

220 اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.

221 انسانم !

222 ساکت، چون درخت سیب !

223 گسترده، چون مزرعه ی یونجه !

224 و بارور، چون خوشه ی بلوط !

225 به جز خداوند،

226 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود!؟

227 هرگز شیشه عطر از دستتان افتاده که بشکند؟

228 شیشه ی عطرم شکسته بود!

229 حیاط پر از بوی خدا شده بود!

230 ستاره ام – درشت و درخشان-

231 روبه رویم پشت به دیوار،

232 سر بر گریبان برده بود

233 و من در آغوش ماه

234 برای همیشه به خواب رفته بودم!

235 با گونه ی خیس و کبود سیزده سالگی ام

236 که جای آخرین بوسه ی مادرم بود!

237 “زنده یاد حسین پناهی”

238 کلماتی هست که می‌میرند

239 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را می‌بلعند

240 کلماتی هست که با هیچ پاک‌کنی پاک نمی‌شوند

241 کلماتی هست که در خواب راه می‌روند

242 کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است

243 کلماتی هست که مثلِ تخته‌سنگ‌های دامنۀ کوهستان

244 خیس از بارانِ شبانه‌اند

245 و در زیرِ نورِ ستارگان برق می‌زنند

246 کلماتی هست که هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آیند

247 کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند

248 کلماتی هست که مادر ندارند

249 کلماتی هست که خود را می‌سوزانند

250 کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند

251 کلماتی هست که بستگی دارند

252 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول می‌کنند

253 کلماتی هست که سرِ زا می‌روند

254 کلماتی هست که تنهایند

255 کلماتی هست که دزدیده می‌شوند

256 کلماتی هست که دل را به لرزه می‌اندازند

257 کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار می‌چسبد

258 (اشعار حسین پناهی)

259 چقدر شبیه مادرم شده ام

260 چرا نمی شناسی ام ؟!

261 چرا نمی شناسمت ؟

262 می دانم که مرا نمی شنوی

263 و من این را از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

264 دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

265 به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

266 با توام بی حضور تو

267 بی منی با حضور من

268 می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

269 همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

270 و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

271 و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

272 نخ های آبی ام تمام شده اند

273 و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

274 باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

275 حق با تو بود

276 می بایست می خوابیدم

277 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

278 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

279 با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

280 کاش تنها نبودم

281 فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

282 کاش تنها نبودی

283 آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

284 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

285 می دانی ؟

286 انگار چرخ فلک سوارم

287 انگار قایقی مرا می برد

288 انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

289 مرا ببخش

290 ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

291 می شنوی ؟

292 انگار صدای شیون می اید

293 گوش کن

294 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

295 اما به جای آن

296 می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

297 گوش کن

298 یکی بود یکی نبود

299 زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

300 به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

301 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن

302 به جای پختن کلوچه شیرین

303 ساده و اخمو

304 در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

305 صدای شیون در اوج است

306 می شنوی

307 برای بیان عشق

308 به نظر شما

309 کدام را باید خواند ؟

310 تاریخ یا جغرافی ؟

311 می دانی ؟

312 من دلم برای تاریخ می سوزد

313 برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

314 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

315 گوش کن

316 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت

317 حق با تو بود

318 می بایست می خوابیدم

319 اما مادربزرگ ها گفته اند

320 چشم ها نگهبان دل هایند

321 می دانی ؟

322 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

323 کودک

324 خرگوش

325 پروانه

326 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

327 بی نهایت

328 بار

329 در نامه ها و شعر ها

330 در شعله ها سوختند

331 تا سند سوختن نویسنده شان باشند

332 پروانه ها

333 آخ

334 تصور کن

335 آن ها در اندیشه چیزی مبهم

336 که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

337 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

338 یادم می اید

339 روزگاری ساده لوحانه

340 صحرا به صحرا

341 و بهار به بهار

342 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

343 عشق را چگونه می شود نوشت

344 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

345 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

346 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

347 وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

348 من تو را…

349 او را…

350 کسی را… دوست می دارم

351 “حسین پناهی”

352 (از مجموعه ستاره)

353 به ساعت نگاه می کنم:

354 حدود سه نصفه شب است

355 چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

356 و طبق عادت کنار پنجره می روم

357 سوسوی چند چراغ مهربان

358 وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

359 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

360 و صدای هیجان انگیز چند سگ

361 و بانگ آسمانی چند خروس

362 از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

363 و خوشحال که هنوز

364 معمای سبز رودخانه از دور

365 برایم حل نشده است

366 آری!از شوق به هوا می پرم

367 و خوب می دانم

368 سالهاست که مرده ام

369 من زندگی را دوست دارم

370 ولی از زندگی دوباره می ترسم!

371 دین را دوست دارم

372 ولی از کشیش ها می ترسم!

373 قانون را دوست دارم

374 ولی از پاسبان ها می ترسم!

375 عشق را دوست دارم

376 ولی از زن ها می ترسم!

377 کودکان را دوست دارم

378 ولی از آینه می ترسم!

379 سلام را دوست دارم

380 ولی از زبانم می ترسم!

381 من می ترسم ، پس هستم

382 این چنین می گذرد روز و روزگار من

383 من روز را دوست دارم

384 ولی از روزگار می ترسم!

385 دنیا را بغل گرفتیم

386 گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

387 خوابمان برد

388 بیدار شدیم

389 دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

390 “حسین پناهی”

391 پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم

392 با پاهای کودکی ام!

393 عطر پریکه ها

394 مسحور سایه ی کوه

395 که می‌برد با خود رنگ و نور را!

396 پولک پای مرغ

397 کفش نو

398 کیف نو

399 جهان هراسناک و کهنه

400 و

401 آه سوزناک سگ!

402 سال های سال است که به دنبال تو میدوم

403 پروانه زرد،

404 وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری

405 و همچنان..

406 (اشعار حسین پناهی)

407 با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

408 با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

409 با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

410 دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

411 با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

412 ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

413 وزیدیم…

414 ترسیدیم…

415 درخشیدیم…

416 و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا… کجا !

417 می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

418 اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

419 خزه‌های سبز سفر

420 خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

421 می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

422 با قایق بی پارو!؟

423 خوابم می‌آید…

424 نه

425 از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است…

426 خیلی زود…

427 (اشعار حسین پناهی)

428 با تو

429 بی تو

430 همسفر سایه خویشم

431 و به سوی بی سوی تو می آیم

432 معلومی چون ریگ

433 مجهولی چون راز

434 معلوم دلی و مجهول چشم

435 من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو

436 سپرده ام

437 و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

438 ای همه من

439 کاکل زرتشت

440 سایه بان مسیح

441 به سردترین ها

442 مرا به سردترین ها برسان

443 “حسین پناهی”

444 (کاکل / از مجموعه ستاره)

445 به ساعت نگاه می کنم

446 حدود سه نصف شب است

447 چشم می بندم که مبادا چشمانت را

448 از یاد برده باشم

449 و طبق عادت کنار پنجره می روم

450 سو سوی چند چراغ مهربان

451 و سایه ی کشدار شبگردان خمیده

452 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

453 و صدای هیجان انگیز چند سگ

454 و بانگ آسمانی چند خروس

455 از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی‌ ام

456 و خوشحال که هنوز

457 معمای سبز رودخانه از دور

458 برایم حل نشده است

459 آری، از شوق به هوا می پرم

460 و خوب می دانم

461 سال هاست که مرده ام…!

462 “حسین پناهی”

463 و رسالت من این خواهد بود

464 تا دو استکان چای داغ را

465 از میان دویست جنگ خونین

466 به سلامت بگذرانم

467 تا در شبی بارانی

468 آن ها را

469 با خدای خویش

470 چشم در چشم هم نوش کنیم.

471 “حسین پناهی”

472 (شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)

473 وقتی ما آمدیم

474 اتّفاق اتفاق افتاده بود!

475 حال

476 هرکس

477 به سلیقه خود چیزی می‌گوید

478 و در تاریکی گم می‌شود

479 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

480 امشب دلی کشیدم

481 شبیه نیمه سیبی

482 که به خاطر لرزش دستانم

483 در زیر آواری از رنگ ها

484 ناپدید ماند!

485 “زنده یاد حسین پناهی”

486 (از مجموعه ستاره)

487 پدرم می‌گوید: کتاب!

488 و مادرم می‌گوید: دعا !

489 و من خوب می‌دانم

490 که زیباترین تعریف خدا را

491 فقط می‌توان از زبان گل‌ها شنید …

492 “حسین پناهی”

493 قرینه است ،

494 این درخت ُ آن درخت ،

495 بر آبی بی انتهای بالاتر !

496 تنها جای تو خالی ست ،

497 سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !

498 و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

499 که به حیاط ِ دلم برگشته است !

500 می نشینم

501 و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

502 در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

503 و خوب می دانم که کسی کـَس نمی شود

504 زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !

505 پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !

506 با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

507 و از او دور می شوم . . .

508 و هر چه دورتر می شوم ،

509 شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

510 و باز سکوت !

511 “حسین پناهی”

512 جالب است

513 ثبت احوال

514 همه چیز را

515 در شناسنامه ام نوشته است

516 بجز احوال ام!

517 “حسین پناهی”

518 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند،

519 چون من که آفریده‌ام از عشق

520 جهانی برای تو !

521 “زنده یاد حسین پناهی”

522 به خانه می رفت

523 با کیف

524 و با کلاهی که بر هوا بود

525 چیزی دزدیدی ؟

526 مادرش پرسید

527 دعوا کردی باز؟

528 پدرش گفت

529 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

530 به دنبال آن چیز

531 که در دل پنهان کرده بود

532 تنها مادربزرگش دید

533 گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

534 و خندیده بود

535 بی تو

536 نه بوی خاک نجاتم داد

537 نه شمارش ستاره ها تسکینم

538 چرا صدایم کردی

539 چرا ؟

540 سراسیمه و مشتاق

541 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

542 نشان به آن نشان

543 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

544 و عصر

545 عصر والیوم بود

546 و فلسفه بود

547 و ساندویچ دل وجگر

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر