1 شاید این را شنیده ای که زنان
2 در دل « آری » و « نه » به لب دارند
3 ضعف خود را عیان نمی سازند
4 رازدار و خموش و مکارند
5 آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
6 در هوای تو می زند پر و بال
7 دوستت دارم ای خیال لطیف
8 دوستت دارم ای امید محال
9 فروغ فرخزاد
10 آنگاه
11 خورشید سرد شد
12 و برکت از زمینها رفت
13 و سبزهها به صحراها خشکیدند
14 و ماهیان به دریاها خشکیدند
15 و خاک مردگانش را
16 زان پس به خود نپذیرفت
17 شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
18 مانند یک تصور مشکوک
19 پیوسته در تراکم و طغیان بود
20 و راهها ادامهٔ خود را
21 در تیرگی رها کردند
22 دیگر کسی به عشق نیندیشید
23 دیگر کسی به فتح نیندیشید
24 و هیچکس
25 دیگر به هیچچیز نیندیشید
26 در غارهای تنهائی
27 بیهودگی به دنیا آمد
28 خون بوی بنگ و افیون میداد
29 زنهای باردار
30 نوزادهای بیسر زائیدند
31 و گهوارهها از شرم
32 به گورها پناه آوردند
33 چه روزگار تلخ و سیاهی
34 نان، نیروی شگفت رسالت را
35 مغلوب کرده بود
36 پیغمبران گرسنه و مفلوک
37 از وعدهگاههای الهی گریختند
38 و برههای گمشدهی عیسی
39 دیگر صدای هیهی چوپانی را
40 در بهت دشتها نشنیدند
41 در دیدگان آینهها گویی
42 حرکات و رنگها و تصاویر
43 وارونه منعکس میگشت
44 و برفراز سر دلقکان پست
45 و چهری وقیح فواحش
46 یک هالهی مقدس نورانی
47 مانند چتر مشتعلی میسوخت
48 مردابهای الکل
49 با آن بخارهای گس مسموم
50 انبوه بیتحرک روشنفکران را
51 به ژرفنای خویش کشیدند
52 و موشهای موذی
53 اوراق زرنگار کتب را
54 در گنجههای کهنه جویدند
55 خورشید مرده بود
56 خورشید مرده بود و فردا
57 در ذهن کودکان
58 مفهوم گنگ گمشدهای داشت
59 آنها غرابت این لفظ کهنه را
60 در مشقهای خود
61 با لکهٔ درشت سیاهی
62 تصویر مینمودند
63 مردم،
64 گروه ساقط مردم
65 دلمرده و تکیده و مبهوت
66 در زیر بار شوم جسدهاشان
67 از غربتی به غربت دیگر میرفتند
68 و میل دردناک جنایت
69 در دستهایشان متورم میشد
70 گاهی جرقهای، جرقه ی ناچیزی
71 این اجتماع ساکت بیجان را
72 یکباره از درون متلاشی میکرد
73 آنها به هم هجوم میآوردند
74 مردان گلوی یکدیگر را
75 با کارد میدریدند
76 و در میان بستری از خون
77 با دختران نابالغ
78 همخوابه میشدند
79 آنها غریق وحشت خود بودند
80 و حس ترسناک گنهکاری
81 ارواح کور و کودنشان را
82 مفلوج کرده بود
83 پیوسته در مراسم اعدام
84 وقتی طناب دار
85 چشمان پرتشنج محکومی را
86 از کاسه با فشار به بیرون میریخت
87 آنها به خود فرو میرفتند
88 و از تصور شهوتناکی
89 اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
90 اما همیشه در حواشی میدانها
91 این جانیان کوچک را میدیدی
92 که ایستادهاند
93 و خیره گشتهاند
94 به ریزش مداوم فوارههای آب
95 شاید هنوز هم
96 در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد
97 یک چیز نیم زندهی مغشوش
98 بر جای مانده بود
99 که در تلاش بیرمقش میخواست
100 ایمان بیآورد به پاکی آواز آبها
101 شاید، ولی چه خالی بیپایانی
102 خورشید مرده بود
103 و هیچکس نمیدانست
104 که نام آن کبوتر غمگین
105 کز قلبها گریخته، ایمان است
106 آه، ای صدای زندانی
107 آیا شکوه یأس تو هرگز
108 از هیچ سوی این شب منفور
109 نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
110 آه، ای صدای زندانی
111 ای آخرین صدای صداها…
دیدگاهها **