1 در پس شیشه ی باران زده ی خاطره های من
2 حلقه ی آتش سوزانی است
3 که شبی کودک همسایه
4 در جلوخان سرای من
5 زیر آن کهنه چنار افروخت
6 او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت
7 عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
8 لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
9 رقص دشوار هلاک آموخت
10 رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
11 عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
12 آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
13 رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
14 که توانایی خود را همه از کف داد
15 وز سر خشم و پریشانی
16 دم انباشته از زهر زلالش را
17 بر وجود عبث خویش فرود آورد
18 وز جهان ، چشم طمع بردوخت
19 لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
20 آه ، ای عقربک ساعت
21 که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
22 در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
23 هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
24 راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
25 بهتر آن است که از وحشت بیداری
26 دم انباشته از زهر ملالت را
27 ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
28 تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
29 وندر آن خفتن مستی بخش
30 نیمروزان را چون نیمشبان بینی
31 وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
32 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
33 آه ، ای عقربک ساعت دیواری
34 کاش راه ابدیت را
35 که کلافی است سر اندر گم
36 روز و شب ، بیهوده نسپاری
37 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **