-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
2 خالی ام چون آسمان ِ شب زده بی اخترانش
3 خلق ،بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان
4 یاس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش
5 پاره پاره مغرب ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی
6 نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش
7 سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیده گانم
8 وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش
9 پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
10 روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
11 عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
12 در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش
13 جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نابرابر
14 پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
15 دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
16 راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش..!!
17 ( اشعار حسین منزوی )
18 زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود
19 كه بر صحيفهی تقدير من مسوّد بود
20 زني كه مثل غزلهاي عاشقانهی من
21 به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
22 مرا ز قيد زمان و مكان رها ميكرد
23 اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود
24 به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
25 ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
26 زني كه آمدنش مثل “آ”ي آمدنش
27 رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
28 به جمله دل من مسنداليه “آنزن”
29 و “است” رابطه و “باشكوه” مسند بود
30 زن جوان نه همين فرصت جواني من
31 كه از جواني من رخصت مجدد بود
32 ميان جامهی عرياني از تكلف خود
33 خلوص منتزع و خلسهی مجرد بود
34 دو چشم داشت دو “سبز – آبي” بلاتكليف
35 كه بر دو راهي “دريا – چمن” مردد بود
36 به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
37 زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
38 حسین منزوی
39 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
40 تا خون بدل به باده شود در رگان من
41 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
42 کاین شهر از تو می شنود داستان من
43 خاکستری است شهر من آری و من در آن
44 آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
45 زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
46 با تو شود تمام جهان اصفهان من
47 ( اشعار حسین منزوی )
48 منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه
49 ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه
50 ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
51 با عذر بی قراری – ايــــن بهترين بهانه-
52 ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز
53 اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه
54 چون شب شود از اين دست، انديشهای مدام است
55 در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه
56 اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم
57 برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه
58 ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من
59 رام نوازش تــــو، بــــی تيـــــــــغ و تازيانه
60 ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان
61 ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه
62 جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود
63 ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه
64 حسین منزوی
65 مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
66 كوبی زمین من به سر آسمان من
67 درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
68 یك درد ماندگار! بلایت به جان من
69 می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
70 از هرم خود گداخته زیر زبان من
71 تشخیص درد من به دل خود حواله كن
72 آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن
73 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
74 تا خون بدل به باده شود در رگان من
75 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
76 كاین شهر از تو می شنود داستان من
77 خاكستری است شهر من آری و من در آن
78 آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
79 زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
80 با تو شود تمام جهان اصفهان من
81 حسین منزوی
82 با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده
83 حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟
84 حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت
85 چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده
86 یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب
87 بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده
88 گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم
89 بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده
90 وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی
91 مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده
92 شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را
93 بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده
94 باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت
95 چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده
96 رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید
97 عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟
98 حسین منزوی
99 حكمم از زمین رها شدن نبود
100 سرنوشت من خدا شدن نبود
101 از هزار چوب خیزران یكی
102 در قواره ی عصا شدن نبود
103 گیرم استخوان به نیش هم كشید
104 سگ به جوهر هما شدن نبود
105 از چهل در طلسم قصه ام
106 هیچ یك برای واشدن نبود
107 تو در آینه شما شدی ولی
108 با منت توان ما شدن نبود
109 آری آشنا شدن هم از نخست
110 جز به خاطر جدا شدن نبود
111 حسین منزوی
112 گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
113 تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را
114 خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
115 حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را
116 چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم
117 من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را
118 تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
119 نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را
120 کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
121 که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را
122 مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
123 که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را
124 کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
125 که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را
126 ( اشعار حسین منزوی )