1 جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
2 کز کوچه های خاکی و خاموش می گذشت
3 آبی به روشنایی باران داشت
4 وز لابلای توده ی انبوه خار و سنگ
5 خندان و نغمه خوان
6 سیری بسان باد بهاران داشت
7 در عمق آفتابی او : رنگ ریگ ها
8 با طیف های نیلی و نارنجی و کبود
9 نقشی به دلربایی فرش آفریده بود
10 جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
11 در نور نقره فام سحرگهان
12 عکس کبوتران مهاجر را
13 از پشت شاخ و برگ سپیداران
14 بر سطح موجدار درخشانش
15 مانند طرح پارچه جان می داد
16 در روزهای تیره ی بی باران
17 تصویر گیسوان دست حنا بسته ی چنار
18 یا : عکس دام شیشه ای عنکبوت را
19 با قطره های شبنم شفاف صبحدم
20 بر بال های زبر و درخشنده ی مگس
21 در لابلای سبزی انبوه شاخسار
22 بر لوح پاک خویش نشان می داد
23 وان جاری زلال در آغوش تنگ او
24 همواره از دو سو
25 با پونه های وحشی و با ریشه های پیر
26 آمیزی مدام و ملایم داشت
27 در حفره های خاک فرو می رفت
28 در لایه های سنگ نهان می شد
29 وانگه دوباره سوی زمین های دوردست
30 آرام و بی شتاب روان می شد
31 جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
32 پنداشتی که جوی زمان بود
33 کز لابلای خاطره های عزیز عمر
34 با رنگ های نیلی و نارنجی و کبود
35 سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین
36 در گلشن بهشت
37 راهی به سوی وادی اینده می گشود
38 کنون همان زلال که آب است یا زمان
39 در جوی های محکم سیمانی
40 از سرزمین غربت ما : سالخوردگان
41 چون برق می گریزد و چون باد می رود
42 زیرا که راه او
43 از لابلای توده ی سنگ و گیاه نیست
44 میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست
45 او ، پشت هیچ ریشه توقف نمی کند
46 یا پیش هیچ پونه نمی ماند
47 وز هیچ برگ مرده نمی ترسد
48 اینجا : زمان و خاطره بیگانه از همند
49 وز یکدگر بسان شب و روز می رمند
50 آری، درین دیار
51 در غربتی به وسعت اندوه و انتظار
52 ما ، با زمان به سوی فنا کوچ می کنیم
53 بی هیچ اشتیاق
54 بی هیچ یادگار
55 (اشعار نادر نادرپور)
56 تبعیدگاه من
57 شهریست بر کرانه ی دریای باختر
58 با کاج های کهنه و با کاخ های نو
59 کز قامت خیالی غولان رساترند
60 این شهر در نگاه حریص زمینیان
61 جای فرشته هاست
62 اما جهنمی است به زیبایی بهشت
63 کز ابتدای خلقت موهوم کائنات
64 ابلیس را به خلوت خود راه داده است
65 وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند
66 غافل ز سرنوشت نیکان خویشتن
67 در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند
68 امروز شامگاه
69 خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون
70 از قله ی عظیم ترین آسمان خراش
71 خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت
72 اما هنوز ، پنجره های بلند شهر
73 مرگ سیاه او را باور نمی کنند
74 گویی که همچنان
75 در انتظار معجزه از سوی خاورند
76 بعد از هلاک او
77 در آسمان این شب غربت : ستاره نیست
78 زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر
79 گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان
80 در قطره های کوچک باران نهفته است
81 وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند
82 من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه
83 بر فرش برگ های خزان راه ی روم
84 اما نگاه من به عبور پرنده هاست
85 وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
86 در دیدگان خیره ی من چکه می کند
87 مانند شیشه ایست که از ماورای آن
88 سنگ و گیاه و جانور و آدمی : ترند
89 من ، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را
90 همچون شراب تلخ
91 هر دم به یاد خانه ی ویران مادری
92 می نوشم و گریستن آغاز می کنم
93 وین بار چشم من
94 از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر
95 می بیند آشکار که در هر دو سوی راه
96 تصویرهای رنگی صد ها چراغ شهر
97 بر آب های رکد باران : شناورند
98 من در میان همهمه ی شاخه های خیس
99 از کوچه های خالی این شهر پر درخت
100 راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم
101 وز بانگ پای رهگذری ناشناخته
102 آشفته می شوم
103 زیرا کسی که در دل شب ، همره من است
104 با من یگانه نیست
105 هر چند گام های من و او : برابرند
106 ناگاه ، بر فراز درختان دوردست
107 دود غلیظ ابر
108 از حمله های باد ، پرکنده می شود
109 شب نیز ناگهان
110 سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را
111 با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار
112 رندانه در مقابل من جای می دهد
113 من ، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن
114 پی می برم که در دل شهر فرشتگان
115 اهریمن و اهورا با هم برابرند
116 (اشعار نادر نادرپور)
117 آن قهوه های تلخ دهن سوز
118 وان حلقه های دود پریشان
119 بر پیشخوان کافه ی میعاد
120 در شهر دوردست جوانی
121 آن قلب کودکانه ی ساعت
122 بر سینه ی برهنه ی دیوار
123 وان ساعت تپنده ی پنهان
124 درماورای پیرهن من
125 هر یک ز شوق لحظه ی دیدار
126 در اوج اضطراب نهانی
127 آن بوسه ی درشت نخستین
128 بر سرخی عطش زده ی لب
129 با خنده ای به گسترش موج
130 بر چهره ای به روشنی آب
131 در لحظه ای که افتد و دانی
132 آن بانگ گام های هماهنگ
133 در کوچه های خاکی و خاموش
134 وان گفتگوی زنجره با ماه
135 از لابلای برگ درختان
136 در جمله ای دراز و نفس گیر
137 با لکنت شدید زبانی
138 آن یادهای دور کهنسال
139 آن پاره عکس های قدیمی
140 همراه بادهای حوادث
141 سوی دیار گمشده رفتند
142 سوی کرانه ای که از آنجا
143 هرگز نه هیچ گونه خبر هست
144 هرگز نه هیچ گونه نشانی
145 کنون درین خیال شگفتم
146 کز انهدام جیوه ی هستی آیینه ی زلال ضمیرم
147 خالی ز نقش خاطره گردد
148 چون آسمان نیلی مغرب
149 از آفتاب زرد خزانی
150 آنگاه من در آن شب نسیان
151 نوزاد سالخورده قرنم
152 کز بخت بد به خاطر من نیست
153 جز یاد دلخراش تولد
154 با گریه ای به دشت فریاد
155 در بستر سکوت جهانی
156 (اشعار نادر نادرپور)
157 در پس شیشه ی باران زده ی خاطره های من
158 حلقه ی آتش سوزانی است
159 که شبی کودک همسایه
160 در جلوخان سرای من
161 زیر آن کهنه چنار افروخت
162 او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت
163 عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
164 لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
165 رقص دشوار هلاک آموخت
166 رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
167 عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
168 آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
169 رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
170 که توانایی خود را همه از کف داد
171 وز سر خشم و پریشانی
172 دم انباشته از زهر زلالش را
173 بر وجود عبث خویش فرود آورد
174 وز جهان ، چشم طمع بردوخت
175 لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
176 آه ، ای عقربک ساعت
177 که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
178 در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
179 هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
180 راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
181 بهتر آن است که از وحشت بیداری
182 دم انباشته از زهر ملالت را
183 ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
184 تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
185 وندر آن خفتن مستی بخش
186 نیمروزان را چون نیمشبان بینی
187 وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
188 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
189 آه ، ای عقربک ساعت دیواری
190 کاش راه ابدیت را
191 که کلافی است سر اندر گم
192 روز و شب ، بیهوده نسپاری
193 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **