-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو را شناختم آریَ و بهترین بودی
2 بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی
3 نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
4 زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی
5 همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب
6 همیشه نازک و همواره نازنین بودی
7 تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز
8 نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی
9 عجب که مثل زنان تمام،بی پروا
10 و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی
11 “نبودم این همه گستاخ پیش از این” – گفتی-
12 “ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی”
13 تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
14 ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی
15 تو را گرفت به خود بازوان خالی من
16 به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی
17 چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
18 که با من از نفس اولین عجین بودی
19 حسین منزوی
20 سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی
21 ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا
22 هر فکرت آسمانی – اندازه ی جهانی –
23 هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا
24 آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن
25 چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا
26 آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی
27 وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها
28 آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم
29 وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا
30 هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار
31 هم خالق الغرایب هم خارق البرایا
32 پای پیاده کردی سیر تمام آفاق
33 تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را
34 چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی
35 با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا
36 چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد
37 آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا
38 گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک
39 چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا
40 گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!
41 زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا
42 من عقل اوّلینم – پیر تمام دوران –
43 هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا
44 رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین
45 خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟
46 ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،
47 خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟
48 من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم
49 در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها
50 آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی
51 در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها
52 اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید
53 وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را
54 در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،
55 موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا
56 وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی
57 خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا
58 چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی
59 بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا
60 تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست
61 آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا
62 «ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند
63 با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا
64 چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت
65 «دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»
66 آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست
67 دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!
68 آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است
69 از بازهای پیشین تا سازهای حالا
70 دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک
71 ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا
72 خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:
73 ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!
74 خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟
75 کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا
76 روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی
77 از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!
78 ( اشعار حسین منزوی )
79 ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران
80 شکوای نای خسته ام را بشنو ای ایران
81 من از دماوند و سهندت قصه می گویم
82 از کوه های سربلندت قصه می گویم
83 از رودهایت، اشک های غرقه در خونت
84 از رود رود کرخه، زاری های کارونت
85 از بیستون کن عاشقان تیشه دارانت
86 وآن نقش های بی گزند از باد و بارانت
87 از دفتر فال و تماشایی که در شیراز
88 حافظ رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز
89 از اصفهان باغ خزان نشناسی از کاشی
90 از میر و از بهزاد یعنی خط و نقاشی
91 از نبض بی مرگ امیر و خون جوشانش
92 که می زند بیرون هنوز از فین کاشانش
93 ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی
94 هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی
95 فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت
96 فصلی همه تصویر سبز سر به دارانت
97 فصل ستون های بلند تخت جمشیدت
98 در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت
99 از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو
100 وز خون دامن گیر بابک در رگان تو
101 آواز من هر چند ایرانم! غم انگیز است
102 با این همه از عشق از عشق تو لبریز است
103 دیگر چه جای باغ های چون بهشت تو
104 ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو
105 در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است
106 حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است
107 می دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
108 می دانمت ایثار هست و ایستادن نیست
109 گاهیت اگر غمگین اگر نومید می بینیم
110 ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم
111 با این همه خونی که از آیینه ات جاری است
112 رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری است
113 می شوید از دل های ما زنگار غم ها را
114 همراه تو با خود به دریا می برد ما را.
115 حسین منزوی