رعنا و سرفراز از حسین منزوی اشعار پراکنده 114

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

رعنا و سرفراز

1 رعنا و سرفراز

2 به گونه­ ی سروی قد کشیده، از باغ قالی

3 دیدگانش،

4 ـ با عاشق­ ترین نگاهی که می­توان داشت ـ

5 دریغا، اما،

6 خیره در رو به ­روی خالی.

7 بازو فکنده به گردن قابی

8 که من برای همیشه ، در آن مرده­ ام

9 و بازویی دیگر ـ بلا تکلیف ـ

10 رها شده در امتداد قامتی که منش،

11 به هزار بوسه بار آورده ­ام.

12 و دهانی چنان بسته ،

13 که گویی،

14 جز به گفتن «دوستت می­دارم»

15 گشوده نخواهد شد

16 و لبانی چنان که پنداری پس از من

17 هرگز به بوسه­ای از اینان

18 ربوده نخواهد شد

19 آنک : ردی از تیغ آبدار بوسه ­ی من

20 که گویی تا قیامت

21 راه هر بوسه­ یی را بر آن دهان خواهد بست.

22 و بندی از طلسم واره ­ی نام منش بر گلو

23 که هم پنداری تا قیامت نخواهد شکست.

24 و گیسوان به بی­قراری،

25 چنان بر شانه ­هایش فرو افتاده

26 کز اینان، پنداری

27 هرگزش ، تاب دوری نیست

28 و عشق به خود نمایی

29 چنان در چشم­هایش بی پروا

30 که انگارش دیگر

31 تاب مستوری نیست

32 تماشا،

33 فرو می­گذارم.

34 و به تسکین دل بی آرامم

35 تصویر را

36 به سختی

37 بر سینه می­فشارم

38 در باران

39 یارای دیدن ندارم.

40 حنجره ­ها، غریبه ­اند و

41 زمزمه ­ها

42 آشنا

43 گویی همه با هم

44 از دالان­های نی پیچ رسیده­ اند

45 دودها

46 از ستون­های کوچک نور

47 شانه به شانه

48 صعود می­کنند

49 گویی همه با هم

50 از یک سینه

51 بیرون زده ­اند

52 کشیده قامت من

53 آوازی به سینه دارد

54 هم از آب و

55 هم از آتش

56 پک می­زنم

57 گل­های سرخ

58 باز

59 می­شوند

60 گرد، آن چنان که گویی

61 نقطه به نقطه

62 با ماه تمام

63 مماسش کرده ­ای

64 و گر گرفته از آتش که انگار

65 شعله به شعله

66 از تنور دوزخ

67 اقتباسش کرده­ ای

68 چهره ­ات

69 حساب آفتابگردان­ های اعصار را

70 با آفتاب

71 تسویه می­کند

72 عجیب نیست، اگر خورشید

73 جغرافیای مشرق

74 از مغرب

75 باز نشناسد

76 بی تابی­ات فریبی است

77 یا عشوه یی که

78 آفتاب مسکین را

79 در جذبه­ ی تماشایت

80 به سرسام افکنده است

81 جهان

82 بی قرار توست

83 دریغا فرهاد!

84 که در بازار

85 به چار سکه­ ی مسین

86 سودایش می­کنند و

87 در غرفه ، شاه و شیرین

88 با پوزخندی از خنجر

89 تماشایش می­کنند

90 ساده دلا فرهادا !

91 که تیشه و کوهش را

92 به فریبی

93 ستاندند و

94 نامه و خامه ­اش

95 به کف نهادند

96 ورنه

97 در شرمساری این کار و بار

98 هیچ اگر نه دیگر بار

99 فرقش را

100 به تیشه ­ای می­ شکافت

101 و آبروی عشق

102 باز می­ستاند

103 دریغا عشق!

104 بی آبرویا!

105 که چار سکه ­ی مسین در کف

106 چهره به آستین قبای ژنده می­ پوشد و

107 در هیاهوی بازار

108 با زخم خون چکانش در دل

109 از دیده ­ها،

110 گم می­شود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر