-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رعنا و سرفراز
2 به گونه ی سروی قد کشیده، از باغ قالی
3 دیدگانش،
4 ـ با عاشق ترین نگاهی که میتوان داشت ـ
5 دریغا، اما،
6 خیره در رو به روی خالی.
7 بازو فکنده به گردن قابی
8 که من برای همیشه ، در آن مرده ام
9 و بازویی دیگر ـ بلا تکلیف ـ
10 رها شده در امتداد قامتی که منش،
11 به هزار بوسه بار آورده ام.
12 و دهانی چنان بسته ،
13 که گویی،
14 جز به گفتن «دوستت میدارم»
15 گشوده نخواهد شد
16 و لبانی چنان که پنداری پس از من
17 هرگز به بوسهای از اینان
18 ربوده نخواهد شد
19 آنک : ردی از تیغ آبدار بوسه ی من
20 که گویی تا قیامت
21 راه هر بوسه یی را بر آن دهان خواهد بست.
22 و بندی از طلسم واره ی نام منش بر گلو
23 که هم پنداری تا قیامت نخواهد شکست.
24 و گیسوان به بیقراری،
25 چنان بر شانه هایش فرو افتاده
26 کز اینان، پنداری
27 هرگزش ، تاب دوری نیست
28 و عشق به خود نمایی
29 چنان در چشمهایش بی پروا
30 که انگارش دیگر
31 تاب مستوری نیست
32 تماشا،
33 فرو میگذارم.
34 و به تسکین دل بی آرامم
35 تصویر را
36 به سختی
37 بر سینه میفشارم
38 در باران
39 یارای دیدن ندارم.
40 حنجره ها، غریبه اند و
41 زمزمه ها
42 آشنا
43 گویی همه با هم
44 از دالانهای نی پیچ رسیده اند
45 دودها
46 از ستونهای کوچک نور
47 شانه به شانه
48 صعود میکنند
49 گویی همه با هم
50 از یک سینه
51 بیرون زده اند
52 کشیده قامت من
53 آوازی به سینه دارد
54 هم از آب و
55 هم از آتش
56 پک میزنم
57 گلهای سرخ
58 باز
59 میشوند
60 گرد، آن چنان که گویی
61 نقطه به نقطه
62 با ماه تمام
63 مماسش کرده ای
64 و گر گرفته از آتش که انگار
65 شعله به شعله
66 از تنور دوزخ
67 اقتباسش کرده ای
68 چهره ات
69 حساب آفتابگردان های اعصار را
70 با آفتاب
71 تسویه میکند
72 عجیب نیست، اگر خورشید
73 جغرافیای مشرق
74 از مغرب
75 باز نشناسد
76 بی تابیات فریبی است
77 یا عشوه یی که
78 آفتاب مسکین را
79 در جذبه ی تماشایت
80 به سرسام افکنده است
81 جهان
82 بی قرار توست
83 دریغا فرهاد!
84 که در بازار
85 به چار سکه ی مسین
86 سودایش میکنند و
87 در غرفه ، شاه و شیرین
88 با پوزخندی از خنجر
89 تماشایش میکنند
90 ساده دلا فرهادا !
91 که تیشه و کوهش را
92 به فریبی
93 ستاندند و
94 نامه و خامه اش
95 به کف نهادند
96 ورنه
97 در شرمساری این کار و بار
98 هیچ اگر نه دیگر بار
99 فرقش را
100 به تیشه ای می شکافت
101 و آبروی عشق
102 باز میستاند
103 دریغا عشق!
104 بی آبرویا!
105 که چار سکه ی مسین در کف
106 چهره به آستین قبای ژنده می پوشد و
107 در هیاهوی بازار
108 با زخم خون چکانش در دل
109 از دیده ها،
110 گم میشود