1 تبعیدگاه من
2 شهریست بر کرانه ی دریای باختر
3 با کاج های کهنه و با کاخ های نو
4 کز قامت خیالی غولان رساترند
5 این شهر در نگاه حریص زمینیان
6 جای فرشته هاست
7 اما جهنمی است به زیبایی بهشت
8 کز ابتدای خلقت موهوم کائنات
9 ابلیس را به خلوت خود راه داده است
10 وین آدمی وشان که در آن خانه کرده اند
11 غافل ز سرنوشت نیکان خویشتن
12 در آرزوی میوه ی ممنوع دیگرند
13 امروز شامگاه
14 خورشید پیر در تب سوزنده ی جنون
15 از قله ی عظیم ترین آسمان خراش
16 خود را به روی صخره ی دریا فکند و کشت
17 اما هنوز ، پنجره های بلند شهر
18 مرگ سیاه او را باور نمی کنند
19 گویی که همچنان
20 در انتظار معجزه از سوی خاورند
21 بعد از هلاک او
22 در آسمان این شب غربت : ستاره نیست
23 زیرا ستاره ها همه در دود گرم ابر
24 گم گشته اند و برق لطیف نگاهشان
25 در قطره های کوچک باران نهفته است
26 وین قطره ها به پاکی چشم کبوترند
27 من در شبی برهنه تر از مرمر سیاه
28 بر فرش برگ های خزان راه ی روم
29 اما نگاه من به عبور پرنده هاست
30 وین اشک بی دریغ که از طاق آسمان
31 در دیدگان خیره ی من چکه می کند
32 مانند شیشه ایست که از ماورای آن
33 سنگ و گیاه و جانور و آدمی : ترند
34 من ، از نسیم سرد خزان ، بوی خاک را
35 همچون شراب تلخ
36 هر دم به یاد خانه ی ویران مادری
37 می نوشم و گریستن آغاز می کنم
38 وین بار چشم من
39 از پشت اشک خویش نه از پشت اشک ابر
40 می بیند آشکار که در هر دو سوی راه
41 تصویرهای رنگی صد ها چراغ شهر
42 بر آب های رکد باران : شناورند
43 من در میان همهمه ی شاخه های خیس
44 از کوچه های خالی این شهر پر درخت
45 راهی به سوی خانه ی خود باز می کنم
46 وز بانگ پای رهگذری ناشناخته
47 آشفته می شوم
48 زیرا کسی که در دل شب ، همره من است
49 با من یگانه نیست
50 هر چند گام های من و او : برابرند
51 ناگاه ، بر فراز درختان دوردست
52 دود غلیظ ابر
53 از حمله های باد ، پرکنده می شود
54 شب نیز ناگهان
55 سیمای ماه عشوه گر بی نقاب را
56 با چهره ی مهاجم دزدی نقابدار
57 رندانه در مقابل من جای می دهد
58 من ، خیره بر طپانچه ی این مرد راهزن
59 پی می برم که در دل شهر فرشتگان
60 اهریمن و اهورا با هم برابرند
61 (اشعار نادر نادرپور)
62 آن قهوه های تلخ دهن سوز
63 وان حلقه های دود پریشان
64 بر پیشخوان کافه ی میعاد
65 در شهر دوردست جوانی
66 آن قلب کودکانه ی ساعت
67 بر سینه ی برهنه ی دیوار
68 وان ساعت تپنده ی پنهان
69 درماورای پیرهن من
70 هر یک ز شوق لحظه ی دیدار
71 در اوج اضطراب نهانی
72 آن بوسه ی درشت نخستین
73 بر سرخی عطش زده ی لب
74 با خنده ای به گسترش موج
75 بر چهره ای به روشنی آب
76 در لحظه ای که افتد و دانی
77 آن بانگ گام های هماهنگ
78 در کوچه های خاکی و خاموش
79 وان گفتگوی زنجره با ماه
80 از لابلای برگ درختان
81 در جمله ای دراز و نفس گیر
82 با لکنت شدید زبانی
83 آن یادهای دور کهنسال
84 آن پاره عکس های قدیمی
85 همراه بادهای حوادث
86 سوی دیار گمشده رفتند
87 سوی کرانه ای که از آنجا
88 هرگز نه هیچ گونه خبر هست
89 هرگز نه هیچ گونه نشانی
90 کنون درین خیال شگفتم
91 کز انهدام جیوه ی هستی آیینه ی زلال ضمیرم
92 خالی ز نقش خاطره گردد
93 چون آسمان نیلی مغرب
94 از آفتاب زرد خزانی
95 آنگاه من در آن شب نسیان
96 نوزاد سالخورده قرنم
97 کز بخت بد به خاطر من نیست
98 جز یاد دلخراش تولد
99 با گریه ای به دشت فریاد
100 در بستر سکوت جهانی
101 (اشعار نادر نادرپور)
102 در پس شیشه ی باران زده ی خاطره های من
103 حلقه ی آتش سوزانی است
104 که شبی کودک همسایه
105 در جلوخان سرای من
106 زیر آن کهنه چنار افروخت
107 او که از روز بیابان به شب دهکده بر می گشت
108 عقربی را که به بازیچه شباهت داشت
109 لحظه ای چند ، در آن حلقه ی نورانی
110 رقص دشوار هلاک آموخت
111 رقص ، در همهمه ی شعله ی تلود یافت
112 عقرب از واهمه ی مردن بی هنگام
113 آن قدر بی خبر از خویش میان عطش و آتش
114 رفت و باز آمد و لغزید و فرو افتاد
115 که توانایی خود را همه از کف داد
116 وز سر خشم و پریشانی
117 دم انباشته از زهر زلالش را
118 بر وجود عبث خویش فرود آورد
119 وز جهان ، چشم طمع بردوخت
120 لاشه اش نیز در آن دایره ی سرخ درخشان سوخت
121 آه ، ای عقربک ساعت
122 که تو را بی خبر از کار جهان هر روز در پس شیشه ی شفاف قفس مانند
123 در دل حلقه ی جادویی اعداد توانم دید
124 هر چه سر بر در و دیوار زمان کوبی
125 راه ازین دایره ی تنگ به بیرون نتوانی برد
126 بهتر آن است که از وحشت بیداری
127 دم انباشته از زهر ملالت را
128 ناگهان بر تنه ی خویش فرود آری
129 تا تو را خواب خدایانه فراگیرد
130 وندر آن خفتن مستی بخش
131 نیمروزان را چون نیمشبان بینی
132 وانچه را لحظه شمارند ، تو نشماری
133 آه ، ای عقرب جانباخته در دایره ی آتش
134 آه ، ای عقربک ساعت دیواری
135 کاش راه ابدیت را
136 که کلافی است سر اندر گم
137 روز و شب ، بیهوده نسپاری
138 (اشعار نادر نادرپور)
دیدگاهها **