ای پیکره هایی از نادر نادرپور اشعار پراکنده 90

نادر نادرپور

آثار نادر نادرپور

نادر نادرپور

ای پیکره هایی که نهان در دل سنگید

1 ای پیکره هایی که نهان در دل سنگید

2 افسوس که سرپنجه ی خاراشکنی نیست

3 نقشی اگر از تیشه ی فرهاد به جا ماند

4 جز تیشه ی نفرین شده ی گورکنی نیست

5 هر پیکره ، چون نطفه ی نوری است که خورشید

6 با تابش خود در رحم سنگ نهاده ست

7 هر تیشه که دندان فشرد بر جگر کوه

8 ره سوی جگر گوشه ی خورشید گشاده ست

9 کس نیست که با پنجه ی سودازده ی خویش

10 از سنگ برون آورد این پیکره ها را

11 خاراشکنی نیست ولی گورکنی هست

12 تا در شکم خاک نهد پیکر ما را

13 دنیای تب آلوده کویری است که در او

14 هر گام که بیراهه نهی ، دام هلاک است

15 هر خار که می روید ازین کهنه نمکزار

16 گیسوی سواران فرورفته به خاک است

17 آن کیست که پهنای بیابان بشکافد

18 در خلوت این گمشدگان راه بجوید

19 آن کیست که چون تیشه زند بر جگر کوه

20 اندام تراشیده ای از سنگ بروید

21 من کوهم و من سینه ی سوزان کویرم

22 از هم بشکافید دلم را و سرم را

23 تا در دل من صد هوس گمشده بینید

24 وندر سر من ، پیکره های هنرم را

25 (اشعار نادر نادرپور)

26 بهار امسال ، خاموش است

27 نه شمع غنچه ای در شمعدان شاخه ها دارد

28 نه آتشبازی سرخ و بنفش ارغوان ها را

29 بهار امسال ، بغضی در گلو دارد

30 فروغ خنده از سیمای او دور است

31 عروس آفتابش زنده در گور است

32 مگر سیلاب اشکش پاک گرداند

33 ز لوح سینه ی او حسرت رنگین کمان ها را

34 هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها

35 از نیش ناگهانی زنبور آفتاب

36 آماس می کند

37 تهران چو کرم پیر

38 در پیله ای تنیده ز ابریشم غبار

39 دار می شود

40 دردی نهفته در دلش احساس می کند

41 هر ظهر ، چون زبان تب آلود برگ ها

42 طعم شراب تلخ و گس آفتاب را

43 احساس می کند

44 من همچو کرم پیر

45 در پیله ای تنیده ز ابریشم خیال

46 از هوش می روم

47 شعری نگفته در دلم آماس می کند

48 (اشعار نادر نادرپور)

49 ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی

50 دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود

51 تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی

52 زیرا حریر سینه ی او بسترت بود

53 در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر

54 می خفت خندان مردمک های کبودت

55 آه ای طلسم جاودان کبریایی

56 با من چه ها می کرد جادوی وجودت

57 بر پنجه های کوچک بی ناخن تو

58 هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد

59 لبخند تو در خواب ناز بیگناهی

60 می ماند چندان بر لبت تا آب می شد

61 بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود

62 چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد

63 احساس می کردم که کس جز من پدر نیست

64 وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد

65 پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم

66 از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن

67 اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن

68 در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن

69 اما تو همچون زنبقی در من شکفتی

70 از عطر شیرینت مرا سرشار کردی

71 اندیشه های تیره را از من گرفتی

72 در من امید خفته را بیدار کردی

73 در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم

74 آن شب که درد زادنت بیداد می کرد

75 هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست

76 آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد

77 کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

78 زنبورهای نور ز گردش گریخته

79 در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

80 گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته

81 کف بین پیر باد درآمد ز راه دور

82 پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

83 آن روز ، میهمان درختان کوچه بود

84 تا بشنود راز خود از فال روشنش

85 در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت

86 هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد

87 او دست های یک یکشان را کنار زد

88 چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

89 آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه

90 شب را ز لابلای درختان صدا زدند

91 از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها

92 گویی هزار چلچله را در هوا زدند

93 شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت

94 هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود

95 هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند

96 کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود

97 (اشعار نادر نادرپور)

98 چون پوپکی که می رمد از زردی غروب

99 تا از دیار شب بگریزد به شهر روز

100 خورشید هم گریخته است از دیار شب

101 اما پرش به خون شفق می خورد هنوز

102 من نیز پوپکم

103 من نیز از غروب غم بی امید خویش

104 خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز

105 اما شب است و دفتر زرکوب آسمان

106 با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها

107 از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز

108 من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش

109 خونین شده ست ککلم از پنجه ی عقاب

110 این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است

111 رنگین شده ست بال من از خون آفتاب

112 در چشم من ، غبار شب و دانه های شن

113 پرکرده جای خواب فراموش گشته را

114 من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش

115 در پشت سر گذاشته یاد گذشته را

116 کنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب

117 از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم

118 ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است

119 پرواز را به نام تو آغاز می کنم

120 (اشعار نادر نادرپور)

121 عقاب پیر نگون بخت آفتابم من

122 که شعله های شفق سوخت شاهبالم را

123 درین کویر بلا کیست تا تواند راند

124 ز گرد لاشه ی من ، کرکس خیالم را

125 چنان به حسرت پرواز خو گرفته دلم

126 که سرنوشت خود از خاکیان جدا بینم

127 چنان به شوق پریدن ز خود رها شده ام

128 که عکس خویش در آیینه ی هوا بینم

129 من استخوانم ، من پاره استخوانی سرد

130 که دستی از بدن گرم شب بریده مرا

131 من آسمان شبم در حباب سربی ابر

132 که جلوه ای ندهد پرتو سپیده مرا

133 دلم پر است ولی دیده ام ز اشک تهیدست

134 چه آفتی است غمین بودن و نگرییدن

135 چه آفتی است که چون شاخه ی خزان دیده

136 در آفتاب ، ز سرمای خویش لرزیدن

137 تبی نماند که در من عطش برانگیزد

138 عرق نشست بر آن تن که همچو آتش بود

139 چه شد که شعله ی سوزان به دست باد سپرد

140 شبی که در نفسش گرمی نوازش بود

141 کنون به خویش نظر می کنم چو ماه در آب

142 تنم ز روشنی سرد خویش می لرزد

143 جهنمی که درو سوختم ، فروزان باد

144 که شعله اش به نسیم بهشت می ارزد

145 شکسته بال عقابم تپیده در شن گرم

146 نگاه تشنه ی من در پی سرابی نیست

147 دلم به پرتو غمناک ماه خرسند است

148 که در غبار افق ، برق آفتابی نیست

149 (اشعار نادر نادرپور)

150 در آن شهر تاریک از یاد رفته

151 که ویران شد از فتنه ی روزگاران

152 شبی بر ستون بسته ای دید سعدی

153 که نامش نپرسید از رهگذاران

154 چو ماری که بر دوش ضحک خفته

155 گره خورده زنجیر بر بازوانش

156 عطش ، آتش افشانده در تار و پودش

157 غضب ، لرزه افکنده در زانوانش

158 گذر کرد و از او نپرسید سعدی

159 که ای مرد برگشته ایام چونی ؟

160 ندانست کاین بر ستون بسته هر شب

161 چو فرهاد نالیده در بیستونی

162 ندانست سعدی که این مرد تنها

163 ز روز ازل بر ستون بسته بوده

164 ندانست کز روزگاران پیشین

165 همه شب پریشان و دلخسته بوده

166 بسا کس که از گردش آسمان

167 درین خاکدان زاده و درگذشته

168 ولی این نگون بخت ، بر جای مانده

169 چو سنگی که سیلابش از سر گذشته

170 شگفتا !‌ که این مرد شوریده خاطر

171 ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را

172 نه تقدیر او بند بر پای او زد

173 که در دست خود داشت تقدیر خود را

174 من آن بر ستون بسته ی شوربختم

175 که بازیچه ی دست بیداد خویشم

176 مگر شعر ،‌ زنجیر فریاد من شد

177 که خودش بر ستون بست فریاد خویشم

178 (اشعار نادر نادرپور)

179 تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم

180 چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم

181 صدا در سینه ام چون آه می لرزد

182 چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم

183 قلم در دست من بیگاه می لرزد

184 نمی دانم چه باید گفت

185 نمی دانم چه باید کرد

186 به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین

187 سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین

188 چنین گفتم در آن نامه

189 اگر چرخ فلک باشد حریرم

190 ستاره سر به سر باشد دبیرم

191 هوا باشد دوات و شب سیاهی

192 حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی

193 نویسند این دبیران تا به محشر

194 امید و آرزوی من به دلبر

195 به جان من که ننویسند نیمی

196 مرا در هجر ننماید بیمی

197 من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم

198 ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم

199 ولی امروز می دانم

200 نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد

201 نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد

202 دوات شب نمی اید به کار من

203 نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من

204 حریر گونه ام را نامه خواهم کرد

205 سر مژگان خود را خامه خواهم کرد

206 حروف از اشک خواهم ساخت

207 مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت

208 (اشعار نادر نادرپور)

209 ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت

210 عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست

211 گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم

212 اما چه توبه ها که درین آرزو شکست

213 گویی مرا برای تو زادند و آسمان

214 دیگر ترا نخواست که از من جدا کند

215 دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم

216 گوش گران به ناله ی من آشنا کند

217 سوگند من به ترک تو بشکست بارها

218 اما طلسم طالع من ناشکسته ماند

219 ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم

220 پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند

221 کنون درین نشیب بلاخیز عمر من

222 کز زندگی به جانب مرگم کشیده است

223 دیگر مرا امید رها کردن تو نیست

224 زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است

225 تنها تویی که در خم این راه پر هراس

226 خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم

227 دیگر تو آن طلسم نئی ، سای ی منی

228 آخر چگونه سایه ی خود را راها کنم

229 (اشعار نادر نادرپور)

230 او بود ، او که زندگیم را تباه کرد

231 او بود کانچه بود به باد فنا سپرد

232 او بود کانچه در دل من خانه کرده بود

233 از من ربود و برد و ندانم کجا سپرد

234 او بود ، او که زندگیم را به خون کشید

235 وانگه بر آنچه کرد ، نگه کرد و خنده کرد

236 چون ‌آفتاب صبح که بر مرگ تیرگی

237 خندید و شمع سوخته را سرفکنده کرد

238 گفتم که شور عشق وی از سر بدر کنم

239 اما خدا نخواست ، دریغا !‌ خدا نخواست

240 وان شیوه های نغز که عقلم به کار بست

241 بر عشق من فزود و ز اندوه من نکاست

242 دیدم که سرنوشت سیاهم جز این نبود

243 آری ، جز این نبود که پابند او شوم

244 چونناله ای که بفشردش پنجه ی سکوت

245 از لب برون نیامده در دل فروشوم

246 کنون من و خیال من و انتظار من

247 وین شام تیره دل که در او یک ستاره نیست

248 گر بایدم گریختن از چنگ این خیال

249 جز مرگ چاره سوز مرا راه چاره نیست

250 (اشعار نادر نادرپور)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر