-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
2 مائیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
3 هر پسین
4 این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
5 نگاه
6 ساده فریب کیست که همراه با زمین
7 مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟
8 ای راز
9 ای رمز
10 ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین.
11 “حسین پناهی”
12 پس این ها همه اسمش زندگی است:
13 دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
14 حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
15 ما زنده ایم، چون بیداریم
16 ما زنده ایم، چون می خوابیم
17 و رستگار و سعادتمندیم،
18 زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
19 برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
20 خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
21 سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
22 و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
23 برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
24 و فکر کن!
25 واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
26 بانگ خروس را بر می داشتند
27 و همین طور ریگ ها
28 و ماه
29 و منظومه ها
30 ما نیز باید دوست بداریم … آری باید
31 زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.
32 “حسین پناهی”
33 (از مجموعه ستاره)
34 به ساعت نگاه می کنم:
35 حدود سه نصف شب است
36 چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد برده باشم
37 و طبق عادت کنار پنجره می روم
38 سوسوی چند چراغ مهربان
39 و سایه های کشدار شبگردان خمیده
40 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
41 و صدای هیجان انگیز چند سگ
42 و بانگ آسمانی چند خروس
43 از شوق به هوا می پرم چون کودکیم
44 و خوشحال که هنوز معمای سبزی رودخانه از دور برایم حل نشده است
45 آری از شوق به هوا می پرم
46 و خوب می دانم که
47 سالهاست که مُرده ام…!
48 “حسین پناهی”
49 من زندگی را دوست دارم
50 ولی از زندگی دوباره می ترسم!
51 دین را دوست دارم
52 ولی از كشیش ها می ترسم!
53 قانون را دوست دارم
54 ولی از پاسبان ها می ترسم!
55 عشق را دوست دارم
56 ولی از زن ها می ترسم!
57 كودكان را دوست دارم
58 ولی از آینه می ترسم!
59 سلام را دوست دارم
60 ولی از زبانم می ترسم!
61 من می ترسم ، پس هستم
62 این چنین می گذرد روز و روزگار من
63 من روز را دوست دارم
64 ولی از روزگار می ترسم
65 حسین پناهی
66 درختان می گویند بهار
67 پرندگان می گویند ، لانه
68 سنگ ها می گویند صبر
69 و خاک ها می گویند مصاحب
70 و انسان ها می گویند «خوشبختی»
71 امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
72 در طلب نور !
73 ما نه درختیم
74 و نه خاک .
75 پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
76 باید در حریم خودمان جستجو کنیم …
77 حسین پناهی
78 کهکشانها کو زمینم؟
79 زمین کو وطنم؟
80 وطن کو خانه ام؟
81 خانه کو مادرم؟
82 مادر کو کبوترانم؟
83 من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…
84 حسین پناهی
85 در انتهای هر سفر
86 در آیینه
87 دار و ندار خویش را مرور می کنم
88 این خاک تیره این زمین
89 پاپوش پای خسته ام
90 این سقف کوتاه آسمان
91 سرپوش چشم بسته ام
92 اما خدای دل
93 در آخرین سفر
94 در آیینه به جز دو بیکرانه کران
95 به جز زمین و آسمان
96 چیزی نمانده است
97 گم گشته ام ‚ کجا
98 ندیده ای مرا ؟
99 حسین پناهی
100 نیم ساعت پیش ،
101 خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
102 سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
103 و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
104 آواز که خواند تازه فهمیدم ،
105 پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
106 حسین پناهی
107 ما چيستيم ؟!
108 جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،
109 که خاطرات کهکشان هارا
110 مغشوش ميکند!
111 حسین پناهی
112 بی تو
113 نه بوی خاک نجاتم داد
114 نه شمارش ستاره ها تسکینم
115 چرا صدایم کردی
116 چرا ؟
117 سراسیمه و مشتاق
118 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
119 نشان به آن نشان
120 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
121 و عصر
122 عصر والیوم بود
123 و فلسفه حسین پناهی
124 و رسالت من این خواهد بود
125 تا دو استکان چای داغ را
126 از میان دویست جنگ خونین
127 به سلامت بگذرانم
128 تا در شبی بارانی
129 آن ها را
130 با خدای خویش
131 چشم در چشم هم نوش کنیم
132 حسین پناهی
133 شب در چشمان من است
134 به سیاهی چشمهایم نگاه کن
135 روز در چشمان من است
136 به سفیدی چشمهایم نگاه کن
137 شب و روز در چشم های من است
138 به چشمهایم نگاه کن
139 پلک اگر فرو بندم
140 جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
141 حسین پناهی
142 به من بگوييد
143 فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
144 چگونه
145 خورشيدي را تصوير مي كنيد
146 كه ترسيمش
147 سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟
148 حسین پناهی
149 انسانم !
150 ساکت ، چون درخت سیب !
151 گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
152 و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
153 به جز خداوند ،
154 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!
155 حسین پناهی
156 نیستیم !
157 به دنیا می آییم
158 عکس ِ یک نفره می گیریم !
159 بزرگ می شویم ،
160 عکس ِ دو نفره می گیریم !
161 پیر می شویم ،
162 عکس ِ یک نفره می گیریم …
163 و بعد
164 دوباره باز
165 نیستیم
166 حسین پناهی
167 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
168 چون من که آفریده ام از عشق
169 جهانی برای تو !
170 (اشعار حسین پناهی)
171 ما
172 در هیأت پروانه ی هستی
173 با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
174 برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
175 یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
176 اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
177 سرانجام به خودمان خواهیم رسید.
178 (اشعار حسین پناهی)
179 خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
180 مایيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
181 هر پسين
182 اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست
183 نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
184 مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
185 حسین پناهی
186 سلام
187 خداحافظ!
188 چیز تازه ای اگر یافتید،
189 بر این دو اضافه کنید
190 تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.
191 “حسین پناهی”
192 در انتهای هر سفر
193 در آیینه
194 دار و ندار خویش را مرور می کنم
195 این خاک تیره این زمین
196 پاپوش پای خسته ام
197 این سقف کوتاه آسمان
198 سرپوش چشم بسته ام
199 اما خدای دل
200 در آخرین سفر
201 در آیینه به جز دو بیکرانه کران
202 به جز زمین و آسمان
203 چیزی نمانده است
204 گم گشته ام ‚ کجا
205 ندیده ای مرا ؟
206 کفش، ابتکار پرسه های من بود !
207 و چتر، ابداع بی سامانی هایم !
208 هندسه، شطرنج سکوت من بود!
209 و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !
210 با فنجانی چای هم می توان مست شد!
211 اگر اویی که باید باشد، باشد …
212 بی تو
213 نه بوی خاک نجاتم داد
214 نه شمارش ستاره ها تسکینم
215 چرا صدایم کردی
216 چرا ؟
217 سراسیمه و مشتاق
218 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
219 نشان به آن نشان
220 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
221 و عصر
222 عصر والیوم بود!
223 ایستاده و آرام
224 به سمت آینه میخزم
225 با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها
226 و تازه میشود دل
227 از تماشای دو مروارید درخشان
228 بر کیسه
229 ی
230 پاره پورهی صورتم
231 .
232 جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود
233 !
234 کدام بود؟
235 این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را
236 حرام دیدارش کردم؟
237 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
238 عشق را چگونه می شود نوشت
239 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
240 که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت
241 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
242 وگرنه چشمانم را می بستم
243 و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:
244 من تو را، او را
245 کسی را دوست می دارم.
246 به آتش نگاهش اعتماد نکن
247 لمس نکن
248 به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
249 به سرزمینی بی رنگ
250 بی بو ، ساکت
251 آری…
252 بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو
253 اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.
254 انسانم !
255 ساکت، چون درخت سیب !
256 گسترده، چون مزرعه ی یونجه !
257 و بارور، چون خوشه ی بلوط !
258 به جز خداوند،
259 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود!؟
260 هرگز شیشه عطر از دستتان افتاده که بشکند؟
261 شیشه ی عطرم شکسته بود!
262 حیاط پر از بوی خدا شده بود!
263 ستاره ام – درشت و درخشان-
264 روبه رویم پشت به دیوار،
265 سر بر گریبان برده بود
266 و من در آغوش ماه
267 برای همیشه به خواب رفته بودم!
268 با گونه ی خیس و کبود سیزده سالگی ام
269 که جای آخرین بوسه ی مادرم بود!
270 “زنده یاد حسین پناهی”
271 کلماتی هست که میمیرند
272 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را میبلعند
273 کلماتی هست که با هیچ پاککنی پاک نمیشوند
274 کلماتی هست که در خواب راه میروند
275 کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است
276 کلماتی هست که مثلِ تختهسنگهای دامنۀ کوهستان
277 خیس از بارانِ شبانهاند
278 و در زیرِ نورِ ستارگان برق میزنند
279 کلماتی هست که هیچوقت به دنیا نمیآیند
280 کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند
281 کلماتی هست که مادر ندارند
282 کلماتی هست که خود را میسوزانند
283 کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند
284 کلماتی هست که بستگی دارند
285 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول میکنند
286 کلماتی هست که سرِ زا میروند
287 کلماتی هست که تنهایند
288 کلماتی هست که دزدیده میشوند
289 کلماتی هست که دل را به لرزه میاندازند
290 کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار میچسبد
291 (اشعار حسین پناهی)
292 چقدر شبیه مادرم شده ام
293 چرا نمی شناسی ام ؟!
294 چرا نمی شناسمت ؟
295 می دانم که مرا نمی شنوی
296 و من این را از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم
297 دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و
298 به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند
299 با توام بی حضور تو
300 بی منی با حضور من
301 می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند
302 همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم
303 و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
304 و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند
305 نخ های آبی ام تمام شده اند
306 و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .
307 باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !
308 حق با تو بود
309 می بایست می خوابیدم
310 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
311 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
312 با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
313 کاش تنها نبودم
314 فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
315 کاش تنها نبودی
316 آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
317 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
318 می دانی ؟
319 انگار چرخ فلک سوارم
320 انگار قایقی مرا می برد
321 انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
322 مرا ببخش
323 ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
324 می شنوی ؟
325 انگار صدای شیون می اید
326 گوش کن
327 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
328 اما به جای آن
329 می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
330 گوش کن
331 یکی بود یکی نبود
332 زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
333 به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
334 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
335 به جای پختن کلوچه شیرین
336 ساده و اخمو
337 در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
338 صدای شیون در اوج است
339 می شنوی
340 برای بیان عشق
341 به نظر شما
342 کدام را باید خواند ؟
343 تاریخ یا جغرافی ؟
344 می دانی ؟
345 من دلم برای تاریخ می سوزد
346 برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
347 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
348 گوش کن
349 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
350 حق با تو بود
351 می بایست می خوابیدم
352 اما مادربزرگ ها گفته اند
353 چشم ها نگهبان دل هایند
354 می دانی ؟
355 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
356 کودک
357 خرگوش
358 پروانه
359 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
360 بی نهایت
361 بار
362 در نامه ها و شعر ها
363 در شعله ها سوختند
364 تا سند سوختن نویسنده شان باشند
365 پروانه ها
366 آخ
367 تصور کن
368 آن ها در اندیشه چیزی مبهم
369 که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
370 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
371 یادم می اید
372 روزگاری ساده لوحانه
373 صحرا به صحرا
374 و بهار به بهار
375 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
376 عشق را چگونه می شود نوشت
377 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
378 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
379 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
380 وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
381 من تو را…
382 او را…
383 کسی را… دوست می دارم
384 “حسین پناهی”
385 (از مجموعه ستاره)
386 به ساعت نگاه می کنم:
387 حدود سه نصفه شب است
388 چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم
389 و طبق عادت کنار پنجره می روم
390 سوسوی چند چراغ مهربان
391 وسایه های کشدار شبگردانه خمیده
392 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
393 و صدای هیجان انگیز چند سگ
394 و بانگ آسمانی چند خروس
395 از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
396 و خوشحال که هنوز
397 معمای سبز رودخانه از دور
398 برایم حل نشده است
399 آری!از شوق به هوا می پرم
400 و خوب می دانم
401 سالهاست که مرده ام
402 من زندگی را دوست دارم
403 ولی از زندگی دوباره می ترسم!
404 دین را دوست دارم
405 ولی از کشیش ها می ترسم!
406 قانون را دوست دارم
407 ولی از پاسبان ها می ترسم!
408 عشق را دوست دارم
409 ولی از زن ها می ترسم!
410 کودکان را دوست دارم
411 ولی از آینه می ترسم!
412 سلام را دوست دارم
413 ولی از زبانم می ترسم!
414 من می ترسم ، پس هستم
415 این چنین می گذرد روز و روزگار من
416 من روز را دوست دارم
417 ولی از روزگار می ترسم!
418 دنیا را بغل گرفتیم
419 گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
420 خوابمان برد
421 بیدار شدیم
422 دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
423 “حسین پناهی”
424 پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
425 با پاهای کودکی ام!
426 عطر پریکه ها
427 مسحور سایه ی کوه
428 که میبرد با خود رنگ و نور را!
429 پولک پای مرغ
430 کفش نو
431 کیف نو
432 جهان هراسناک و کهنه
433 و
434 آه سوزناک سگ!
435 سال های سال است که به دنبال تو میدوم
436 پروانه زرد،
437 وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب میپری
438 و همچنان..
439 (اشعار حسین پناهی)
440 با مرجانها در عمق دریاها لرزیدیم
441 با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم
442 با امواج به ساحلها کوبیدیم
443 دنیای سرخ و سیاه خزهها را بر صخرهها روییدیم
444 با ابرها بارها با پرندهها بر شاخهی نارونها قاقار کردیم
445 ترکیدیم با انارها و سیرسیرکها
446 وزیدیم…
447 ترسیدیم…
448 درخشیدیم…
449 و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا… کجا !
450 میبینی؟ میبینی تا کجا میرفتیم و برمیگشتیم !
451 اکنون چنگ میزند بر نم روح انسانی رویاهایمان
452 خزههای سبز سفر
453 خیس باران به سوی پنجرههای مه گرفته سرازیر میشویم
454 میبینی تا کجا با آب آمدهایم!؟
455 با قایق بی پارو!؟
456 خوابم میآید…
457 نه
458 از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است…
459 خیلی زود…
460 (اشعار حسین پناهی)
461 با تو
462 بی تو
463 همسفر سایه خویشم
464 و به سوی بی سوی تو می آیم
465 معلومی چون ریگ
466 مجهولی چون راز
467 معلوم دلی و مجهول چشم
468 من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو
469 سپرده ام
470 و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
471 ای همه من
472 کاکل زرتشت
473 سایه بان مسیح
474 به سردترین ها
475 مرا به سردترین ها برسان
476 “حسین پناهی”
477 (کاکل / از مجموعه ستاره)
478 به ساعت نگاه می کنم
479 حدود سه نصف شب است
480 چشم می بندم که مبادا چشمانت را
481 از یاد برده باشم
482 و طبق عادت کنار پنجره می روم
483 سو سوی چند چراغ مهربان
484 و سایه ی کشدار شبگردان خمیده
485 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
486 و صدای هیجان انگیز چند سگ
487 و بانگ آسمانی چند خروس
488 از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی ام
489 و خوشحال که هنوز
490 معمای سبز رودخانه از دور
491 برایم حل نشده است
492 آری، از شوق به هوا می پرم
493 و خوب می دانم
494 سال هاست که مرده ام…!
495 “حسین پناهی”
496 و رسالت من این خواهد بود
497 تا دو استکان چای داغ را
498 از میان دویست جنگ خونین
499 به سلامت بگذرانم
500 تا در شبی بارانی
501 آن ها را
502 با خدای خویش
503 چشم در چشم هم نوش کنیم.
504 “حسین پناهی”
505 (شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)
506 وقتی ما آمدیم
507 اتّفاق اتفاق افتاده بود!
508 حال
509 هرکس
510 به سلیقه خود چیزی میگوید
511 و در تاریکی گم میشود
512 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
513 امشب دلی کشیدم
514 شبیه نیمه سیبی
515 که به خاطر لرزش دستانم
516 در زیر آواری از رنگ ها
517 ناپدید ماند!
518 “زنده یاد حسین پناهی”
519 (از مجموعه ستاره)
520 پدرم میگوید: کتاب!
521 و مادرم میگوید: دعا !
522 و من خوب میدانم
523 که زیباترین تعریف خدا را
524 فقط میتوان از زبان گلها شنید …
525 “حسین پناهی”
526 قرینه است ،
527 این درخت ُ آن درخت ،
528 بر آبی بی انتهای بالاتر !
529 تنها جای تو خالی ست ،
530 سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !
531 و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو
532 که به حیاط ِ دلم برگشته است !
533 می نشینم
534 و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره
535 در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .
536 و خوب می دانم که کسی کـَس نمی شود
537 زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !
538 پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !
539 با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم
540 و از او دور می شوم . . .
541 و هر چه دورتر می شوم ،
542 شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .
543 و باز سکوت !
544 “حسین پناهی”
545 جالب است
546 ثبت احوال
547 همه چیز را
548 در شناسنامه ام نوشته است
549 بجز احوال ام!
550 “حسین پناهی”
551 بی شک جهان را به عشق کسی آفریدهاند،
552 چون من که آفریدهام از عشق
553 جهانی برای تو !
554 “زنده یاد حسین پناهی”
555 به خانه می رفت
556 با کیف
557 و با کلاهی که بر هوا بود
558 چیزی دزدیدی ؟
559 مادرش پرسید
560 دعوا کردی باز؟
561 پدرش گفت
562 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
563 به دنبال آن چیز
564 که در دل پنهان کرده بود
565 تنها مادربزرگش دید
566 گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
567 و خندیده بود
568 بی تو
569 نه بوی خاک نجاتم داد
570 نه شمارش ستاره ها تسکینم
571 چرا صدایم کردی
572 چرا ؟
573 سراسیمه و مشتاق
574 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
575 نشان به آن نشان
576 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
577 و عصر
578 عصر والیوم بود
579 و فلسفه بود
580 و ساندویچ دل وجگر