انسانم ! از حسین پناهی اشعار پراکنده 35

حسین پناهی

آثار حسین پناهی

حسین پناهی

انسانم !

1 انسانم !

2 ساکت ، چون درخت سیب !

3 گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !

4 و بارور ، چون خوشه ی بلوط !

5 به جز خداوند ،

6 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

7 حسین پناهی

8 نیستیم !

9 به دنیا می آییم

10 عکس ِ یک نفره می گیریم !

11 بزرگ می شویم ،

12 عکس ِ دو نفره می گیریم !

13 پیر می شویم ،

14 عکس ِ یک نفره می گیریم …

15 و بعد

16 دوباره باز

17 نیستیم

18 حسین پناهی

19 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

20 چون من که آفریده ام از عشق

21 جهانی برای تو !

22 (اشعار حسین پناهی)

23 ما

24 در هیأت پروانه ی هستی

25 با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !

26 برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد

27 یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

28 اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم

29 سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

30 (اشعار حسین پناهی)

31 خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش

32 مایيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم

33 هر پسين

34 اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست

35 نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين

36 مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟

37 حسین پناهی

38 سلام

39 خداحافظ!

40 چیز تازه ای اگر یافتید،

41 بر این دو اضافه کنید

42 تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.

43 “حسین پناهی”

44 در انتهای هر سفر

45 در آیینه

46 دار و ندار خویش را مرور می کنم

47 این خاک تیره این زمین

48 پاپوش پای خسته ام

49 این سقف کوتاه آسمان

50 سرپوش چشم بسته ام

51 اما خدای دل

52 در آخرین سفر

53 در آیینه به جز دو بیکرانه کران

54 به جز زمین و آسمان

55 چیزی نمانده است

56 گم گشته ام ‚ کجا

57 ندیده ای مرا ؟

58 کفش، ابتکار پرسه های من بود !

59 و چتر، ابداع  بی سامانی هایم !

60 هندسه، شطرنج سکوت من بود!

61 و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

62 با فنجانی چای هم می توان مست شد!

63 اگر اویی که باید باشد، باشد …

64 بی تو

65 نه بوی خاک نجاتم داد

66 نه شمارش ستاره ها تسکینم

67 چرا صدایم کردی

68 چرا ؟

69 سراسیمه و مشتاق

70 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

71 نشان به آن نشان

72 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

73 و عصر

74 عصر والیوم بود!

75 ایستاده و آرام

76 به سمت آینه می‌خزم

77 با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها

78 و تازه می‌شود دل

79 از تماشای دو مروارید درخشان

80 بر کیسه

81 ‌ی

82 پاره پوره‌ی صورتم

83 .

84 جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود

85 !

86 کدام بود؟

87 این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

88 حرام دیدارش کردم؟

89 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

90 عشق را چگونه می شود نوشت

91 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

92 که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت

93 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

94 وگرنه چشمانم را می بستم

95 و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:

96 من تو را، او را

97 کسی را دوست می دارم.

98 به آتش نگاهش اعتماد نکن

99 لمس نکن

100 به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

101 به سرزمینی بی رنگ

102 بی بو ، ساکت

103 آری…

104 بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو

105 اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.

106 انسانم !

107 ساکت، چون درخت سیب !

108 گسترده، چون مزرعه ی یونجه !

109 و بارور، چون خوشه ی بلوط !

110 به جز خداوند،

111 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود!؟

112 هرگز شیشه عطر از دستتان افتاده که بشکند؟

113 شیشه ی عطرم شکسته بود!

114 حیاط پر از بوی خدا شده بود!

115 ستاره ام – درشت و درخشان-

116 روبه رویم پشت به دیوار،

117 سر بر گریبان برده بود

118 و من در آغوش ماه

119 برای همیشه به خواب رفته بودم!

120 با گونه ی خیس و کبود سیزده سالگی ام

121 که جای آخرین بوسه ی مادرم بود!

122 “زنده یاد حسین پناهی”

123 کلماتی هست که می‌میرند

124 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را می‌بلعند

125 کلماتی هست که با هیچ پاک‌کنی پاک نمی‌شوند

126 کلماتی هست که در خواب راه می‌روند

127 کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است

128 کلماتی هست که مثلِ تخته‌سنگ‌های دامنۀ کوهستان

129 خیس از بارانِ شبانه‌اند

130 و در زیرِ نورِ ستارگان برق می‌زنند

131 کلماتی هست که هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آیند

132 کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند

133 کلماتی هست که مادر ندارند

134 کلماتی هست که خود را می‌سوزانند

135 کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند

136 کلماتی هست که بستگی دارند

137 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول می‌کنند

138 کلماتی هست که سرِ زا می‌روند

139 کلماتی هست که تنهایند

140 کلماتی هست که دزدیده می‌شوند

141 کلماتی هست که دل را به لرزه می‌اندازند

142 کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار می‌چسبد

143 (اشعار حسین پناهی)

144 چقدر شبیه مادرم شده ام

145 چرا نمی شناسی ام ؟!

146 چرا نمی شناسمت ؟

147 می دانم که مرا نمی شنوی

148 و من این را از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

149 دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

150 به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

151 با توام بی حضور تو

152 بی منی با حضور من

153 می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

154 همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

155 و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

156 و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

157 نخ های آبی ام تمام شده اند

158 و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

159 باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

160 حق با تو بود

161 می بایست می خوابیدم

162 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

163 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

164 با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

165 کاش تنها نبودم

166 فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

167 کاش تنها نبودی

168 آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

169 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

170 می دانی ؟

171 انگار چرخ فلک سوارم

172 انگار قایقی مرا می برد

173 انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

174 مرا ببخش

175 ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

176 می شنوی ؟

177 انگار صدای شیون می اید

178 گوش کن

179 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

180 اما به جای آن

181 می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

182 گوش کن

183 یکی بود یکی نبود

184 زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

185 به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

186 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن

187 به جای پختن کلوچه شیرین

188 ساده و اخمو

189 در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

190 صدای شیون در اوج است

191 می شنوی

192 برای بیان عشق

193 به نظر شما

194 کدام را باید خواند ؟

195 تاریخ یا جغرافی ؟

196 می دانی ؟

197 من دلم برای تاریخ می سوزد

198 برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

199 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

200 گوش کن

201 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت

202 حق با تو بود

203 می بایست می خوابیدم

204 اما مادربزرگ ها گفته اند

205 چشم ها نگهبان دل هایند

206 می دانی ؟

207 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

208 کودک

209 خرگوش

210 پروانه

211 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

212 بی نهایت

213 بار

214 در نامه ها و شعر ها

215 در شعله ها سوختند

216 تا سند سوختن نویسنده شان باشند

217 پروانه ها

218 آخ

219 تصور کن

220 آن ها در اندیشه چیزی مبهم

221 که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

222 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

223 یادم می اید

224 روزگاری ساده لوحانه

225 صحرا به صحرا

226 و بهار به بهار

227 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

228 عشق را چگونه می شود نوشت

229 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

230 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

231 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

232 وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

233 من تو را…

234 او را…

235 کسی را… دوست می دارم

236 “حسین پناهی”

237 (از مجموعه ستاره)

238 به ساعت نگاه می کنم:

239 حدود سه نصفه شب است

240 چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

241 و طبق عادت کنار پنجره می روم

242 سوسوی چند چراغ مهربان

243 وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

244 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

245 و صدای هیجان انگیز چند سگ

246 و بانگ آسمانی چند خروس

247 از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

248 و خوشحال که هنوز

249 معمای سبز رودخانه از دور

250 برایم حل نشده است

251 آری!از شوق به هوا می پرم

252 و خوب می دانم

253 سالهاست که مرده ام

254 من زندگی را دوست دارم

255 ولی از زندگی دوباره می ترسم!

256 دین را دوست دارم

257 ولی از کشیش ها می ترسم!

258 قانون را دوست دارم

259 ولی از پاسبان ها می ترسم!

260 عشق را دوست دارم

261 ولی از زن ها می ترسم!

262 کودکان را دوست دارم

263 ولی از آینه می ترسم!

264 سلام را دوست دارم

265 ولی از زبانم می ترسم!

266 من می ترسم ، پس هستم

267 این چنین می گذرد روز و روزگار من

268 من روز را دوست دارم

269 ولی از روزگار می ترسم!

270 دنیا را بغل گرفتیم

271 گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

272 خوابمان برد

273 بیدار شدیم

274 دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

275 “حسین پناهی”

276 پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم

277 با پاهای کودکی ام!

278 عطر پریکه ها

279 مسحور سایه ی کوه

280 که می‌برد با خود رنگ و نور را!

281 پولک پای مرغ

282 کفش نو

283 کیف نو

284 جهان هراسناک و کهنه

285 و

286 آه سوزناک سگ!

287 سال های سال است که به دنبال تو میدوم

288 پروانه زرد،

289 وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری

290 و همچنان..

291 (اشعار حسین پناهی)

292 با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

293 با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

294 با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

295 دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

296 با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

297 ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

298 وزیدیم…

299 ترسیدیم…

300 درخشیدیم…

301 و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا… کجا !

302 می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

303 اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

304 خزه‌های سبز سفر

305 خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

306 می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

307 با قایق بی پارو!؟

308 خوابم می‌آید…

309 نه

310 از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است…

311 خیلی زود…

312 (اشعار حسین پناهی)

313 با تو

314 بی تو

315 همسفر سایه خویشم

316 و به سوی بی سوی تو می آیم

317 معلومی چون ریگ

318 مجهولی چون راز

319 معلوم دلی و مجهول چشم

320 من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو

321 سپرده ام

322 و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

323 ای همه من

324 کاکل زرتشت

325 سایه بان مسیح

326 به سردترین ها

327 مرا به سردترین ها برسان

328 “حسین پناهی”

329 (کاکل / از مجموعه ستاره)

330 به ساعت نگاه می کنم

331 حدود سه نصف شب است

332 چشم می بندم که مبادا چشمانت را

333 از یاد برده باشم

334 و طبق عادت کنار پنجره می روم

335 سو سوی چند چراغ مهربان

336 و سایه ی کشدار شبگردان خمیده

337 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

338 و صدای هیجان انگیز چند سگ

339 و بانگ آسمانی چند خروس

340 از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی‌ ام

341 و خوشحال که هنوز

342 معمای سبز رودخانه از دور

343 برایم حل نشده است

344 آری، از شوق به هوا می پرم

345 و خوب می دانم

346 سال هاست که مرده ام…!

347 “حسین پناهی”

348 و رسالت من این خواهد بود

349 تا دو استکان چای داغ را

350 از میان دویست جنگ خونین

351 به سلامت بگذرانم

352 تا در شبی بارانی

353 آن ها را

354 با خدای خویش

355 چشم در چشم هم نوش کنیم.

356 “حسین پناهی”

357 (شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)

358 وقتی ما آمدیم

359 اتّفاق اتفاق افتاده بود!

360 حال

361 هرکس

362 به سلیقه خود چیزی می‌گوید

363 و در تاریکی گم می‌شود

364 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

365 امشب دلی کشیدم

366 شبیه نیمه سیبی

367 که به خاطر لرزش دستانم

368 در زیر آواری از رنگ ها

369 ناپدید ماند!

370 “زنده یاد حسین پناهی”

371 (از مجموعه ستاره)

372 پدرم می‌گوید: کتاب!

373 و مادرم می‌گوید: دعا !

374 و من خوب می‌دانم

375 که زیباترین تعریف خدا را

376 فقط می‌توان از زبان گل‌ها شنید …

377 “حسین پناهی”

378 قرینه است ،

379 این درخت ُ آن درخت ،

380 بر آبی بی انتهای بالاتر !

381 تنها جای تو خالی ست ،

382 سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !

383 و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

384 که به حیاط ِ دلم برگشته است !

385 می نشینم

386 و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

387 در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

388 و خوب می دانم که کسی کـَس نمی شود

389 زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !

390 پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !

391 با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

392 و از او دور می شوم . . .

393 و هر چه دورتر می شوم ،

394 شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

395 و باز سکوت !

396 “حسین پناهی”

397 جالب است

398 ثبت احوال

399 همه چیز را

400 در شناسنامه ام نوشته است

401 بجز احوال ام!

402 “حسین پناهی”

403 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند،

404 چون من که آفریده‌ام از عشق

405 جهانی برای تو !

406 “زنده یاد حسین پناهی”

407 به خانه می رفت

408 با کیف

409 و با کلاهی که بر هوا بود

410 چیزی دزدیدی ؟

411 مادرش پرسید

412 دعوا کردی باز؟

413 پدرش گفت

414 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

415 به دنبال آن چیز

416 که در دل پنهان کرده بود

417 تنها مادربزرگش دید

418 گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

419 و خندیده بود

420 بی تو

421 نه بوی خاک نجاتم داد

422 نه شمارش ستاره ها تسکینم

423 چرا صدایم کردی

424 چرا ؟

425 سراسیمه و مشتاق

426 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

427 نشان به آن نشان

428 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

429 و عصر

430 عصر والیوم بود

431 و فلسفه بود

432 و ساندویچ دل وجگر

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر