-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
2 نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
3 آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
4 هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
5 تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
6 کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
7 دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
8 امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
9 دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
10 تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم
11 ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
12 گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
13 من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
14 امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
15 خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
16 خالی ام چون آسمان ِ شب زده بی اخترانش
17 خلق ،بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان
18 یاس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش
19 پاره پاره مغرب ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی
20 نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش
21 سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیده گانم
22 وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش
23 پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
24 روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
25 عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
26 در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش
27 جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نابرابر
28 پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
29 دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
30 راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش..!!
31 ( اشعار حسین منزوی )
32 زن جوان غزلي با رديف “آمد” بود
33 كه بر صحيفهی تقدير من مسوّد بود
34 زني كه مثل غزلهاي عاشقانهی من
35 به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
36 مرا ز قيد زمان و مكان رها ميكرد
37 اگر چه خود به زمان و مكان مقيد بود
38 به جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
39 ميان آمده و رفتگان سرآمد بود
40 زني كه آمدنش مثل “آ”ي آمدنش
41 رهايي نفس از حبس هاي ممتد بود
42 به جمله دل من مسنداليه “آنزن”
43 و “است” رابطه و “باشكوه” مسند بود
44 زن جوان نه همين فرصت جواني من
45 كه از جواني من رخصت مجدد بود
46 ميان جامهی عرياني از تكلف خود
47 خلوص منتزع و خلسهی مجرد بود
48 دو چشم داشت دو “سبز – آبي” بلاتكليف
49 كه بر دو راهي “دريا – چمن” مردد بود
50 به خنده گفت: ولي هيچ خوب، مطلق نيست!
51 زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود
52 حسین منزوی
53 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
54 تا خون بدل به باده شود در رگان من
55 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
56 کاین شهر از تو می شنود داستان من
57 خاکستری است شهر من آری و من در آن
58 آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
59 زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
60 با تو شود تمام جهان اصفهان من
61 ( اشعار حسین منزوی )
62 منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه
63 ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه
64 ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
65 با عذر بی قراری – ايــــن بهترين بهانه-
66 ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز
67 اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه
68 چون شب شود از اين دست، انديشهای مدام است
69 در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه
70 اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم
71 برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه
72 ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من
73 رام نوازش تــــو، بــــی تيـــــــــغ و تازيانه
74 ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان
75 ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه
76 جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود
77 ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه
78 حسین منزوی
79 مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
80 كوبی زمین من به سر آسمان من
81 درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
82 یك درد ماندگار! بلایت به جان من
83 می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
84 از هرم خود گداخته زیر زبان من
85 تشخیص درد من به دل خود حواله كن
86 آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن
87 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
88 تا خون بدل به باده شود در رگان من
89 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
90 كاین شهر از تو می شنود داستان من
91 خاكستری است شهر من آری و من در آن
92 آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
93 زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
94 با تو شود تمام جهان اصفهان من
95 حسین منزوی
96 با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده
97 حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟
98 حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت
99 چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده
100 یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب
101 بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده
102 گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم
103 بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده
104 وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی
105 مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده
106 شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را
107 بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده
108 باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت
109 چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده
110 رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید
111 عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟
112 حسین منزوی
113 حكمم از زمین رها شدن نبود
114 سرنوشت من خدا شدن نبود
115 از هزار چوب خیزران یكی
116 در قواره ی عصا شدن نبود
117 گیرم استخوان به نیش هم كشید
118 سگ به جوهر هما شدن نبود
119 از چهل در طلسم قصه ام
120 هیچ یك برای واشدن نبود
121 تو در آینه شما شدی ولی
122 با منت توان ما شدن نبود
123 آری آشنا شدن هم از نخست
124 جز به خاطر جدا شدن نبود
125 حسین منزوی
126 گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
127 تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را
128 خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
129 حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را
130 چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم
131 من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را
132 تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
133 نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را
134 کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
135 که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را
136 مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
137 که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را
138 کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
139 که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را
140 ( اشعار حسین منزوی )